پا در گلیم هنوز - یادداشتی برای شهدای غواص

به گزارش خبرنگار مهر، عبدالرحیم سعیدی‌راد از شاعران معاصر همزمان با مراسم تشییع دو شهید گمنام در تهران که صبح امروز انجام شد، یادداشتی را در این زمینه به خبرگزاری مهر ارسال کرد که در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

همیشه توی دلم بود که من هم جزو آنها باشم ولی آن روز وقتی رسیدم دیر شده بود و بچه های غواص را انتخاب کرده بودند. می‌دانستم یکی از راههای رسیدن همین راه است. راه پروانگی. پرواز. دریایی شدن و خاکی بودن. حتی راه بندگی از همین راه می گذشت. اما چه فایده هر وقت می رسیدم دیر بود و کار از کار گذشته بود. مانده انم آنها در قنوتشان چه می خواستند که همیشه در صف اول بودند و من و امثال من در صفهای آخر.

دیر رسیدن و پشت سر بودن عادت دیرینه ای بود و هست و رازش را نمی دانم. حالا هم بعد از این همه سال باید پشت سر تابوتهای سبک دوستان قدمیمی و صمیمی قدم بردارم و مویه کنم. با این حال بعضی وقتها توی دلم بهشان بد و بیراه می گویم. که چرا اینقدر بی معرفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند. شاید هم نگاه می کنند و به ما و حال این روزهایمان می خندند. البته اگر بخندند که بیشتر حرصم می گیرد.

گفتم بی‌معرفتند اما خدایی‌اش نیستند. آنها برگشتند؛ یکی یکی و چند تا چند تا. اصلا شاید بخاطر همین روزها خشک و بی برکت برگشته اند.

آنهایی که روزی در عمیلیات خط شکن بودند آمده اند تا در جلوی ما حرکت کنند و خط شکن باشند و ما را به دنبال خود بکشند. مایی که سالهاست خودمان و آنها را فراموش کرده ایم.

آمده اند تا دست دلمان را بگیرند و آینه جلویمان بگذارند و خودمان را به خودمان نشان دهند.

دست بسته آمده اند تا گشاینده دستهای بسته ما باشند و از اسارت روح و جسم رهایمان کنند.

از دل خاک آمده اند سبکبار و سبکروح تا خاکی بودن و رها بودن را به ما یادمان بدهند.

با دهانی بسته آمده اند تا بگویند سکوت جایز نیست.

این برو بچه های غواص همچون ماهیان دریای آزادگی بودند و از عملیات آبی خاکی برگشتند. اصلاچه فرق می کند آب یا خاک؟ وقتی روح بزرگ باشد، دل همه کاری می تواند بکند. حتی جسم را هم به دنبال خود می کشاند.

رفقای عزیز!

حالا که آمده اید بمانید و با ما باشید. بمانید و هوای ما را داشته باشید. عکسها شما نشان می دهد که شما همچنان جوان و پر انرژی هستید و هنوز می توانید مثل همیشه حرف اول را بزنید. با شما هستم! پا در گل مانده ایم. دستمان را بگیرید. همین! 

http://www.mehrnews.com/news/2880287/شهدا-دستمان-را-بگیرید-که-پا-در-گل-مانده-ایم

ثر ادبی - برای غدیر

دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مي‌زد سيل مردم، مثل دريا در غدير
زمين مكث كرده بود. زمان در زير پاي فرشتگان گم شده بود، اما هنوز كاروان كاروان مشتاقان شنيدن خبري عظيم از راه مي‌رسيدند. صداي تپش قلب آسمان شنيده مي‌شد كه به يكباره حضرت عشق لب به سخن گشود و دست «علي» را بالا برد و ناگهان:

آسمان رقصيد و باراني شديم
موج زد دريا و توفاني شديم
و آنگاه صداي صلوات گل‌ها و فرشته‌ها بلند شد. سنگ‌ها آواز خواندند. شمشادها شاعر شدند و مردم به هم تبريك گفتند.

چه مبارك روزي بود كه غدير در تاريخ نفس كشيد و سربلند شد و از آن لحظه بود كه خواب سايه‌ها و كلاغ‌ها آشفته شد.
خون يخ بسته زمستان به جوش آمد و بهار «ولايت» از لاي انگشتان رسول عشق خروشيد.

اي امير عاشقان!
درست از لحظه‌اي كه دست مبارك تو در «غدير» بالا رفت، همه چشم‌ها به سمت تو چرخيدند و آسمان برق زد و شوقي شگفت در مويرگ‌هاي زمين دويد و به يكباره:

بغض چندين ساله ما باز شد
ياعلي گفتيم و عشق آغاز شد

اي علي!
نام تو آغاز دلدادگي‌هاست. ابتداي شوريدگي و بي‌خويشي است. شروع توفاني شدن است.
تو آن آسماني مردي كه كويري‌ترين دل‌ها را به ميهماني اقيانوس محبت بردي.
نسيم يادت كه مي‌وزد همه ابرها به احترام نام آفتابي‌ات كنار مي‌روند و آسمان زلال مي‌شود.

حالا به كفش‌هاي وصله‌دارت بوسه مي‌زنم كه عرش در زير گام‌هاي تو گم مي‌شد که تو راه‌هاي آسمان‌ را بهتر از راه‌هاي زمين مي‌شناسي.

... و اينك پس از ۱۴ قرن هنوز هم خورشيد عدالتت در فراز است و نامت ورد زبان گل‌هاست و به هر طرف كه نگاه مي‌كني پرچم نام تو در اهتزاز است يا علي(ع

عید قربان- مشق عاشقی مخلوق در پیشگاه خالق

آخرين باري كه طوفاني شديم
پيش پاي عشق قرباني شديم
در وجودم طوفاني برپا شده است. زلزله اي به نام «عيد قربان» ستون هاي تنم را به لرزه در آورده. آشوبي زلال در دلم چرخ می خورد و بهاري شورانگيز در لابلاي كوچه هاي ذهنم جوانه مي زند.
احساس مي كنم ربناي ديگري در قنوت نمازم ريشه دوانده است. ربنايي كه سقف نمازم را بلندتر کرده است.
احساس مي كنم كه خدا به قلب نازكم نزديك تر شده است.
كم كم از موجودي به نام خود، مي گريزم. از روزهاي يكرنگ و روزمر گي دور مي شوم.
چقدر پاهايم سنگين شده اند. نمي شود براحتي از پيله اي كه دور خودم تنيده ام كنده شوم. پا در گلم، اما مي خواهم رهايي را تجربه كنم.
مي خواهم سبکبال باشم و از ابرها فراتر بروم.
مي خواهم رداي بندگي به دوش بيندازم. به سرزمين مناي عشق قدم بگذارم. ابراهيم باشم.
مي خواهم مشق عاشقي كنم و خون ابراهيم در رگ هاي تنم بجوشد و با همه وجودم، سر كه نه! دل به فرمان الهي باشم.
مي خواهم براي يك روز هم كه شده از خودم دور باشم. چرخ بزنم. سماع كنم.
مي خواهم اسماعيل دلم را در عزيزترين روز خدا به قربانگاه ببرم.

عيد قربان که می شود هر ابراهيمي دست اسماعيلش را گرفته و راهي می شود. اما براستي بندگي كدام برتر است؟ آن كه فرزندش را مي برد تا به خدا هديه كند يا فرزندي كه آگاهانه همراه پدر گام برمي دارد؟
بی شک اسماعيل! خود ابراهیمي است كه به قربانگاه عاشقي قدم گذاشته است.
مي خواهم ابراهيم باشم. نه... مي خواهم اسماعيل باشم. عجب دردي ست این انتخاب شگفت!
خدايا تو كداميك را مي پسندي؟ كدام يك به رضاي تو نزديك تر است؟

حالا ولي پلك پنجره ها مي پرد. عيد به روي عاشقان لبخند مي زند و دل راهي صحراي منا می شود. ابراهيم يا اسماعيل بودن فرقي ندارد، تنها بايد سر به فرمان حضرت عشق بود.

اینقد پایینو نیگا نکن

اين‌ روزها در سالروز گراميداشت هفته‌ دفاع‌ مقدس‌، در و ديوار شهر، عطر روزهاي‌ حماسه‌ و ياران‌ شهيد را گرفته‌اند. بچه‌هاي‌ پايگاه‌ بسيج‌ هم‌ شور و حال‌ ديگري‌ دارند و خود را براي‌ برنامه‌هاي‌ فرهنگي‌ اين هفته‌ آماده‌ مي‌كنند.

 ديروز عكس هاي‌ شهدا را بيرون‌ آورديم‌ و خاكشان‌ را گرفتيم‌. دستمالي‌ كه‌ به‌ قاب‌ عكس‌ «ناصر مكارم‌» كشيدم‌ لبخندي‌ زد، طوري‌ كه‌ تمام‌ خستگي‌ از تنم‌ بيرون‌ رفت‌. ناصر در روزهاي‌ اول‌ جنگ‌ گلوله‌اي‌ به‌ كتفش‌ خورد و همان‌ باعث‌ انفجار نارنجك‌ از ضامن‌ كشيده‌اي‌ شد كه‌ در دست‌ گرفته‌ بود. در يك‌ لحظه‌ دستش‌ قطع‌ شد. رزمنده‌اي‌ در كمال‌ بهت و حيرت‌ دست‌ قطع‌ شده‌ را از زمين‌ بلند كرد و به طرف‌ ناصر دراز كرد؛ اما او در جلوي‌ چشمان‌ همه، دست‌ قطع‌ شده‌ را به‌ سمت خاكريز عراقي ها پرت‌ كرد و گفت‌: «چيزي‌ را كه‌ در راه‌ خدا داده‌ام‌ پس‌ نمي‌گيرم‌.»

 عكس‌ ناصر را با قاب‌ كهنه‌اش‌، روي‌ يكي‌ از ستون هاي‌ مسجد‌ نصب‌ مي‌كنم‌. از جلوي‌ عكس‌ «غلامرضا زارعي‌» كه‌ رد مي‌شوم‌، صدايم‌ مي‌كند. بر مي‌گردم‌ و با تعجب‌ نگاهش‌ مي‌كنم‌. از درون‌ قاب‌، قيافه‌ حق‌ به‌ جانبي‌ به‌ خود مي‌گيرد و مي‌گويد: «بي‌معرفت‌! همينطور پايينو نيگا مي‌كني‌ و رد مي‌شي‌؟ آخه‌ يه‌ سلامي‌ يه‌ عليكي‌ ...»

 زبانم‌ بند مي‌آيد. به‌ چشمانش‌ خيره‌ مي‌شوم‌. انگار همين‌ ديروز بود كه‌ با او آشنا شدم‌. همان‌ روزي‌ كه‌ با چند رزمنده‌ ديگر، در محاصره‌ افتاده‌ بودند و بعد از سه‌ روز تشنگي‌ و گرسنگي‌  به‌ نيروهاي‌ خودي‌ پيوستند. وقتي‌ از او پرسيدم‌:‌ «در آن‌ سه‌ روز چه‌ گذشت‌؟»

 به‌ آرامي‌ گفت‌: «مسئله‌ مهمي‌ نبود.»

 هميشه‌ از اينطور جواب‌ دادنش‌ حرصم مي گرفت. آن‌ روز هم‌ در جبهه‌ سوسنگرد، وقتي‌ كه‌ تيري‌ به‌ نزديكي‌ قلبش‌ اصابت‌ كرد، در آخرين‌ لحظه‌ عمرش‌ بريده‌، بريده‌، گفت‌: «چيز مهمي‌ نيست‌،... شما عمليات‌ را ادامه‌ دهيد!»

حالا همه بر و بچه هاي قديمي جنگ، از درون قاب هاي رنگ و رو رفته شان بيرون آمده اند و دور هم جمع شده اند. آنها همان طور جوان مانده اند و ما پير شده ايم..

مهربانی ات را بر ما بتاب! - برای میلاد حضرت معصومه

سلام بر تو ای خواهر خورشید خراسان!
امروز روز معصومیت و مهربانی ست. روز بندگی و بزرگی ست. این را صبح از زبان نسیمی شنیدم که با شادی وصف ناپذیرش بادکنک های رنگی اش را در آسمان خوشرنگ صبحگاهی رها کرده بود.
تو آن بهار شورانگیزی که عطر بهشتی ات از هر خیابانی که رد می شود طراوت و تازگی را نصیب دهای مهربان می کند.

تو در مدينه پیامبر(ص)چشم به دنیا گشودي اما شهر واقعی تو قم است. و قم بي تو شهر نيست.گاهی از خودم می پرسم اگر آن روز پایت به «ری» نمی رسید این پهنه آسمانی چیزی کم داشت.

تو قلب قم هستی و حضور بی مانند تو نبض زندگی در شریانهای مردم نجیب این سرزمین است.

در حرم مطهرتو مي شود بزرگ شد و به آسمان نقب زد. مي شود پنجره اي به سمت عرش گشود.  مي شود پرواز بر ابرهاي آرامش را تجربه كرد.حرمت شفاخانه اي است كه هر روز ستاره هاي نيازمند دلهای کوچکشان را به آن مي بندند.


ای دختر مهربان هفتمین آفتاب!
حالا در روز میلاد عزیزت که روز میلاد همه دختران زمین لقب گرفته است به آستان نورانی ات دخیل بسته ایم. دلهایمان را به مشبک های ضریح آسمانی ات گره زده ایم اما نگاه هایمان همسو با نگاه معصومانه تو به سمت بارگاه با عظمت سلطان طوس است.

حرف آخر اینکه حضورت مایه آرامش و استجابت دعاهای ماست. نیم نگاهی از جانب شما همه قفلهای بسته زندگی را باز می کند ؛ دیوارهای مشکلات را به پنجره هایی باز به سمت ملکوت تبدیل می کند و چشمه های ساکت را به خروش وا می دارد و عشق و محبت و مهربانی را در کوچه های دل جاری می کند؛ ای کریمه اهل بیت (ع)!

غروب زنی بهارآفرین - برای وفات حضرت خدیجه

در روزگاری که اندیشه های تاریک، همه شبه جزیره عربستان را پر کرده بود و هر کس با شنیدن نام «زن» چهره درهم می کشید؛ تو از راه رسیدی وبه زن بودن معنای تازه ای بخشیدی. رود اندیشه های زلال تو، بیابانهای خشک و تفتیده را به مزرعه های سرسبز ایمان بدل می کرد و جاری می شد، که تو خود اولین ایمان آورنده به اقیانوس محبت بودی.

خنکای کلام تو بهار را به شنزارهای داغ مکه میهمان می کرد و پیامبر مهربانی، راضی و خشنود از حضور بهارآفرین تو بود.

هر روز بزرگتر و بالنده تر از پیش می درخشیدی تا به خانه ساده و آسمانی نبی اکرم (ص) وارد شدی. پیش از تو هیچ تاجری آنگونه تمام سرمایه وجودش را به همسرش تقدیم نکرده بود.

حالا ولی در غم فراق تو ستاره های آسمان کم سو شده اند و شعب ابوطالب در سیاهی فرو رفته است. گرد و غباری از جنس اندوه به آسمان بلند شده است و از هر طرف صدای ناله ای به گوش می رسد، اما حال حضرت رسول (ص) حال دیگری ست. طوفانی از تنهایی و غربت در جان او به جوش می آید اما او باید آرام باشد و تسلای درد کسانی باشد که به او پناه آورده اند.

فرشته های مقرب دسته دسته مانند خوشه های اشک برای عرض تسلیت آمده اند.

کمی آنسوتر دختری مهربان که خود فخر زنان دو عالم است آرام آرام در غم از دست دادن مادر اشک می ریزد.

یادش می آید روزهایی را که مادرش همچون آفتاب، صبح به صبح در خانه اش طلوع می کرد و با عطر نفس های بهشتی اش مهربانی و عشق در هوا جوانه می زد.

یادش می آید آخرین وصیت مادر که در گوشش گفته بود به جای کفن لباس پدر را به او بپوشانند...

حالا هم صدای محزونی در کوچه های رمضان می پیچد که نوحه می خواند:

«امن یجیب...» خواندن من بی ­نتیجه ماند
زهرا یتیم گشت و پدر بی­ «خدیجه» ماند

سعیدی راد

نگاهی به کتاب همین

اتاق کوچک دلم مه آلود است...

خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات: برای نثر ادبی یا قطعه ادبی یا نثر شاعرانه یا شعر منثور یا... تعریف مشخصی در دسترس نیست اما به قول سید اکبر میرجعفری: نثر شاعرانه از نظر اسلوبی نسبت زیادی با شعر و تفاوت عمده‌ای با مقاله دارد.

به عنوان نمونه برخی از نویسنده‌ها و شاعران اعتقاد دارند که به نوشته‌هایی که کوتاه، زیبا و سرشار از احساس و عاطفه و تخیل هستند و احساسات نویسنده را بیان می‌کنند، قطعه ادبی می‌گویند و در تعریفی دیگر آمده است که به نوشته‌هایی که مضمونی شاعرانه دارند،‌ نثر شاعرانه می‌گویند. همه این تعریف‌ها نشان می‌دهد که اصلی‌ترین خصوصیت یا ویژگی نثر ادبی بعد شاعرانگی آن است و به عبارت بهتر عناصر شعری مثل خیال انگیزی باید در آن غلیان کند.

با همه این توصیف‌ها هر چند در سال‌های بعد از انقلاب به این قالب ادبی کمتر توجه شده، تلاش‌هایی پراکنده از جانب برخی شاعران مثل احمد عزیزی و محمدرضا مهدیزاده و محمود اکرامی فر و سید مهدی شجاعی در این قالب انجام شده است. عبدالرحیم سعیدی راد نیز از جمله شاعرانی است که این قالب را بارها آزموده و اخیرا کتاب «همین» که توسط انتشارات هزاره ققنوس وارد بازار کتاب شده است،‌ یک نمونه موفق از همین قالب ادبی و به کوشش این شاعر است.

متن‌های ادبی کتاب «همین» در قالب نامه نوشته است که در مجموع 99 نامه در این کتاب 108 صفحه‌ای گرد آمده‌اند. سعیدی راد از قالب نامه برای بیان کلمات شاعرانه خود استفاده کرده چون معتقد است: برای این نثرها از قالب نامه بهره گرفته شه است چرا که اعتقاد دارم ژانر نامه نگاری در ادبیات فارسی ظرفیت بالایی دارد برای حرف زدن با مخاطب.

نامه‌هایی که در «همین!» می‌خوانید دارای یک مهندسی خاص در چیدمان هستند با یک سلام شروع می‌شوند و اغلب با «همین» یا «دیگر عرضی ندارم» به اتمام می‌رسند و از طرفی عاشقانه وار هستند و گاه تغزلی.

در یکی از نامه‌های کتاب می‌خوانیم:

سلام. به احترام نام بلند تو صبح به صبح به همه گلدان‌ها و گنجشک‌ها سلام می‌کنم و برای بیدهای مجنون دست تکان می‌دهم.

از تو چه پنهان که چند وقت است اتاق کوچک دلم مه آلود است... دلتنگم!..

مدتی ست که مثل ابری مست آواره دره‌های نگرانی شده‌ام.

در انتظار نیم نگاهی از مشرق چشمانت لحظه‌هایم زیر گامهای اضطراب له می‌شوند. درست مثل این دل خسته که این روزها با خبر زلزله ندیدنت ویران شده است.

از کوچه‌های بن بست بیزارم. از خیابان‌هایی که بوی مهربانی تو را نمی‌دهند... از هر چیز و هر کس که نشانی تو را گم کرده باشد... حتی از خودم ... خودم ...

خودم... مهربان‌ترینم! باز هم نارنجستان خیالم بهانه حضور اردیبهشتی تو را می‌کشد. همین!

کتاب «همین!» را انتشارات هزاره ققنوس با طراحی جلد مصطفی کارگر در 108 صفحه با قیمت 9200 تومان منتشر کرده است. علاقه مندان برای تهیه کتاب می‌توانند به وبسایت این نشر مراجعه کنند.

انتهای پیام/و

برای وفات حضرت معصومه -

شهر جامه سياه به تن كرده است و كوچه ها و خيابانها عزادار كريمه اهل بيت (ع) است. در «قم» ولي غوغايي ديگر به پاست. حتي كبوتران حرم همپاي زائران خسته اشك مي ريزند و مرثيه مي خوانند. خاكيان و افلاكيان غمگين اند و يكي شده اند. 

اي غريب الغربا؛ اي امير خراسان!
اين روز غم آلود را قبل از هركس به تو تسليت مي گوييم كه در سوگ عزيزت نشسته اي و در عزاي كسي كه در راه رسيدن به تو فرشته مرگ براو نازل شد؛ آرام آرام اشك مي ريزي.

غريبي انگار ارث خانواده شماست. كه هم خودت بين ما غريب بودي و هم خواهرمهربانت به خاك غربت بوسه زد.

با اين حال رسم است كه مردم ما غريبه ها را بيشتر نوازش مي كنند. خصوصا غريبه اي را كه معلوم مي شود از هر آشنايي به دل هاي پاك نزديك تر است. آشنايي كه از راهي دور به مردم «ري»‌ پناه آورده . چه حيف كه تنها 17 روز آسمان شهر آبي بود. 

اي كريمه اهل بيت!‌ و اي زينب ثاني! كه مي گويند تو ميراث دار عاشورايي؛ ما را ببخش! اگر رسم ميزباني را درست بجا نياورديم. اما تو از خانواده اي بزرگ و بزرگواري و بر ما خورده نخواهي گرفت.

مانده ام در«بيت النور» چگونه عبادت كرده بودي كه هنوز بوي بهشت مي دهد و  محل نزول ملائك است.

 اي دختر هفتمين چشمه نور!
هنوز هم «قم » به شوق گامهاي مقدس تو تنفس مي كند. زائران حرمت را ببين كه از هر طرف به سمت حرم تو كه همچون نگيني برحلقه ايران مي درخشد، روان هستند. عرش همين نزديكي است اگر با چشم دل ببينيم.

دیگر عرضی ندارم

سلام. حال من خوب است آن قدر که باد هرزه گرد نيز اين را فهميده است.

امروز دلم را در يک ترانه شرقی شستشو دادم تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی ميشنوم بالهاي شعرم جان بگيرند. اين را که خوب می دانی همه جاده های خيالم به رويش صبح نگاه تو ختم می شود.

باورت ميشود؟ امروز به هر کجا که سر ميزدم تو را می ديدم و از هر چيز صدای مهربان تو را می شنيدم حتی از ماه که مثل گلدان ترک خورده ای نگاهم می کرد صدای تو می آمد که: صلواتهای روز جمعه فراموشت نشود!

ديروز ولی اندوهی عتيق مثل ديوی خشمگين دلم - اين کلبه مالامال از عشق - را به آتش کشيد. انگار در باتلاقی از غم فرو می رفتم که با واژه هايی از جنس ابر دستم را گرفتی و با خود به آسمان بردی و آهسته آهسته سايه های اندوه را از شانه های خسته ام تکاندی.

امشب هم مثل اولين روزهای عاشقی خورشيدی بی غروب به شبهای بی ستاره ام بخشيدی. از تو به خاطر اين عشق بی زوال ممنونم. همین! ديگر عرضی ندارم!

معجزه الفبا منتشر شد

saeedi rad

 

ا: عبدالرحيم سعيدي راد
: مؤسسه انتشاراتي كتاب نشر
: 978-600-7150-05-4
: 1392
: 118
: قطعه هاي ادبي- نثر فارسي
: 2000
این کتاب در ایستگاههای مطالعه توزیع شده است

فایل دانلود کتاب:  دانلود کتاب معجزه الفبا

طلوع آخرين خورشيد - میلاد پیامبر اکرم (ص) گرامی باد.

ستاره‌اي در آسمان پلك زد و درياچه مغرور ساوه خشك شد. بادي وزيد و كنگره‌هاي كاخ مدائن فرو ريخت و به يكباره 70 ستون نور باريدند و آسمان را با زمين پيوند دادند و زمين آبرو گرفت.

اي مهربان‌ترين رسول!
در روزگاري كه قحطي عاطفه بود و دستان شب زده، نوزاد صبح را زنده به گور مي‌كرد؛ در عصري كه تا چشم كار مي‌كرد صحرا بود و سياهي و سكوت؛ در زماني كه پرندگان نت آواز خود را فراموش كرده بودند؛ چشم‌هاي زيبايت را روي دنيا گشودي و صداي آرامش بخش و مهربانت همچون آبشاري دل‌انگيز به دل‌هاي خشك و بي‌رمق سرازير شد.

اگر كسي اهل دل بود مي‌توانست صداي آواز سنگ‌ها را هم بشنود.
پيش از تو هيچ كوهي مفهوم پژواك را نمي‌دانست. همه كوچه‌هاي زندگي يا بن‌بست بودند يا باريك و بي‌مقدار.
به هستي كه قدم گذاشتي، آسمان روي زمين آغوش باز كرد. موج‌ها به احترامت قيام كردند و نخل‌هاي خميده جان گرفتند.
به پرستوها مسير پرواز را آموختي. آنگاه با نگاهي كه تا خدا قد كشيده بود به مكه و مدينه وسعت بخشيدي. از همان روز بود كه انسان قدر و قيمت پيدا كرد و بهشت آفريده شد.
دريا‌ها و جنگل‌ها پشت سرت به نماز ايستادند و سنجاقك‌ها و پروانه‌ها به مسير چشمانت اقتدا كردند.

اي پيام آور مهر و دوستي!
تو مانند آبي گوارا، پاسخي به تمام پرسش‌هاي تشنگي بودي.
خوشا به حال آنهايي كه تو را ديدند و باران شدند. صدايت را شنيدند و به پرواز در آمدند. عطر حضورت را استشمام كردند و تاك شدند.

اي آخرين آفتاب!
حالا بعد از هزار و چند صد سال از تنفس صبح آمدنت؛ هنوز هم وقتي نسيم نامت مي‌وزد، عطر خوش صلوات همه جان‌هاي مشتاقت را معطر مي‌كند.

نامه- تولد قوی سفید

سلامي به داغي اشكهاي لحظه هاي غريب تنهايي.
از من خواسته بودي كه ساده و بي پرده برايت بنويسم. قوت قلب من! با اين همه پرده اي كه به پنجره هاي قلبمان آويزان است به من حق بده كه نتوانم به صراحت حرفاهاي دلم را به زبان بياورم.

با اين حال باور كن كه اينهايي كه مي نويسم تشبيه و استعاره نيست بلكه چشمه اي از وا‍‍‍ژه هايي ست كه نگاه معصوم تو ، آن ها را به صحراي خشك دلم بخشيده است تا قدري طعم سرسبزي وجود عشق را حس كنم.

راستي شنيده ام كه مي گويند "قو ها" تنها پرنده هايي هستند كه عاشق ميشوند. حتي ميگويند آنقدر در عشقشان پايدارند كه وقتي زمان مرگشان هم فرا مي رسد به همان نقطه اي ميروند كه نخستين بار عاشق شده اند و همان جا با خاطرت روزهاي عاشقي جان مي سپارند.

اينها را گفتم كه يادآوري كنم ديگر چيزي به سالروز تولد "قوي سفيد" نمانده است. مطمئن باش آن روز در دلم جشن بزرگي برپاست. حتما به بزم عاشقانه دل من سري بزن. منتظرت هستم. ديگر عرضي ندارم.

مصاحبه:
http://www.irna.ir/fa/News/80977652/فرهنگ_و_ادب/نقد_منصفانه_در_حوزه_شعر_نداشته_ایم

سه خوشه اشک

1

آسمان تمام خويش را نم نم مي بارد. دريا سكوت كرده است و هيچ پرنده اي جز براي سوگ نمي خواند. نه! چگونه مي‌شود از بين ما رفته باشي در حالي كه روزي چند مرتبه در صداي اذان عاشقي جريان داري و عطر بهشتي ات از تشهد گلهاي معصوم به مشام مي رسد؟

اي آفنابي ترين رسول!
دشت ها هنوز تلاوت نام نيكوي تو را بر زبان دارند.
تو سبزترين پيام آوري هستی كه با لهجه آب، با مردم باديه نشين سخن مي گفتي و حرف به حرف معجزه عشق را به آنها مي آموختي.

حالا ولي چشم‌هاي مهربانت را مبند كه «فاطمه» تاب دوري ات را ندارد.

2

اي چهارمين حلقه آسماني كسا، اي امام حسن مجتبي (ع)!
از تو نوشتن سخت است و ازغربت تو نوشتن سخت تر؛ وقتي قلم روضه ي تيرباران تابوتت را مي خواند و واژه ها اشك مي ريزند. بي شك رد اين خوشه هاي اشك، دلهاي مشتاق زيارتت را به سكوت بي سرانجام «بقيع» مي رساند.

تو غريب ترين خورشيد مدينه اي كه در اوج شكوه و عزت، عباي تنهايي اش را به سر كشيد كه تو فرزند آن اميري كه در غربت كوفه، تنهايي اش را با چاه قسمت مي كرد.

چقدر مرور تلخي ست: مُهری كه بر پاي صلحنامه زدي؛ نوشيدن شوكران صبر و سكوت، و ديدن تشتي كه خون جگرت را حمل مي كرد.

3

اي هشتمين پنجره ي رو به بهشت!
در روز شهادتت، همچون آهويي رميده و درمانده از همه جا، به تو دخيل بسته ام و در ازدحام جمعيت فرشتگاني كه در سوگ تو بر سينه و سر مي زنند گم شده ام.
دلِ شكسته ام در انعكاس آيينه هاي رواق چشمانت رها شده است.

دست هاي زائرانت را مي بينم كه به سمت پنجره فولاد كه درگاه اجابت است دراز شده اند و تو آنقدر با كرامتي كه هيچ دستي را رد نمي كني.

امروز من هم آمده ام تا در سايه امن دستان آفتابي ات آرامش بيابم. دستم را بگير!

نثر ادبی- اربعین

اربعين آيينه اي از كربلاست
انتها نه! ابتداي ماجراست
    صداي زنگ كاروان با صداي ضجه هاي باد توام شده است. چهره آسمان درهم است. ابري عزا گرفته از دور پيرهن چاك كرده و نوحه خوان به پيش مي آيد و اشك هايش را نثار دشت تفتيده مي كند.
    از چهره نيلي فرات معلوم است كه چهل روز است آرام و قرار ندارد و موج​هايش سر به ساحل حسرت و دلتنگي مي كوبند. چهل روز است كه آتش به دامن خاك نينوا افتاده است. خاكستر خيمه هاي سوخته شده در بيابان پراكنده شده است. نيزه هاي شكسته روي زمين پراكنده شده اند. پاره هاي لباس و پوتين هاي زخمي نشان از واقعه اي عظيم دارند، اما از سمت گودالي كه با تير، نيزه و خنجر پوشيده شده هنوز هم بوي سيب به مشام مي رسد.
     بعد از چهل روز صداي زنگ كاروان در دشت مي پيچد. امير اين كاروان زني غيور است كه علي وار، دلشكسته و آرام به پيش مي آيد. زني كه چهل روز فراق به اندازه چهل سال پيرش كرده است. از دور نواي حزني به گوش مي رسد:
    ابرهاي غصه در تاب و تب اند
    لاله هاي دشت، اشك زينب​اند
    خورشيد روز اربعين يال هايش را بر صحراي خون رنگ پهن كرده است و كاروان به كربلانزديك مي شود و قافله سالار يادش مي آيد كه چهل روز پيش چه توفان عظيمي را پشت سر گذاشته است. در ذهنش مرور مي كند عصر عاشورا را: هلهله دشمن، فرياد «هل من ناصر» برادرش، صداي جيغ رباب وقتي كه تير به حلقوم نازك «علي اصغر» خورد. دستان بريده عباس، كودكاني كه آتش به دامن به هر سو مي دويدند و اسب بي سواري كه زينش واژگون بود و به سمت خيمه ها مي آمد و مردمي كه از بالاي پشت بام سنگ مي انداختند.
    ... و يادش مي آيد كه در بزمي كه يزيد به راه انداخته بود با صلابت فرياد زد:
    كربلاجز عشق و شيدايي نبود
    هرچه ديدم غير زيبايي نبود

میلاد هفتمین امام عشق

در خانه «حميده» غوغايي برپاست. صداي هلهله زن هاي مدينه با شادي فرشته هاي آسمان توام شده است. همه منتظر آمدن نوزادي هستند كه قرار است با آمدنش تمام ابرهاي تيره كنار زده شوند و آبي ترين آسمان مهمان دل هاي بي آلايش باشد.
اولين صداي گريه ات كه بلند شد، لبخند آرامشي بر چهره تمام گل ها و چشمه ها نشست. نخل هاي تشنه به بار نشست و سيب ها به سرخي گراييدند.
...و سيب فقط بهانه سرخي است براي نوشتن از ميلاد هماره ات.
اي هفتمين امام عشق!
به شكرانه روز تولدت پرنده ها، زيباترين آوازشان را به مردم هديه دادند. پنجره ها به سمت صداي مهربان تو باز شدند. شكوفه هاي شمشاد آمدنت را به هم تبريك گفتند و مادر نسيم، مو به مو گيسوان نازنين ات را شانه كرد. راستي از بلنداي كدام كوه طلوع كردي كه با نغمه داوودي ات، ساكنان زمين را همچون ذرات هستي به سماع آوردي؟
مي گويند كه تمام نوجواني ات شانه به شانه پدر، در باغستان علوم به آبياري غنچه هاي دانش گذشت. با اين حال شكوفه هاي زندگي فقط در 20 بهار همراهي ات كرد تا لحظه اي كه بار امانت «امامت» بر شانه هاي جوان تو آرام گرفت. اي كسي كه خشم ات را همواره مثل شربتي گوارا مي نوشيدي! چه بد مردمي بودند «هارون» هايي كه چون ريگ هاي داغ بيابان هاي مكه تهي مغز بودند. همان ها كه به پاهاي آسمان پيمايت زنجير بستند و نفس هاي معطر تو را در سياه ترين دخمه هاي عراق زنداني كردند. با اين همه وقتي با آن تن نحيف به نماز مي ايستادي، تمام آفرينش به تو اقتدا مي كرد.
اي هفتمين شوكت آسماني!
حالا روز ميلادت از راه رسيده است و من شانه به شانه موج ها و درخــت ها، تمام قد به احترامت ايستاده ام و به آن 35 سال دوران پر شكوه امامتت فكر مي كنم كه سراسر بهار بود. و امروز تمام مويرگ هاي زمين و تمام نفس هاي انسان ها مديون تلاش هاي بي شائبه تو و فرزندان مهربانت است. میلادت گلباران!

عموجان!...آب!


آب را به روي بچه هاي آسمان بسته اند. لبهاي زنها و كودكان خشكيده است. مرد مامور مي شود تا مشك آبي به اهل حرم برساند. مثل عقابي بر يالهاي اسب سوار مي شود و به سمت دريا كشيده مي شود.

فصل برگریزان است و مرد می‌ خروشد و برگ‌های زرد در زیر سمهاي اسبش له می شوند.
پشت سرش ابری سیاه سرفه مي كند؛‌ پیش رويش دریایی تشنه منتظر ايستاده است.
مرد با شتاب می‌تازد و راه در پشت سرش گم می‌شود .  
ابرها همچنان می‌غرند و او بي هيچ واهمه اي همچنان پیش می‌رود.
کم کم دریا برایش آغوش باز می کند. موج ها به احترامش برمی‌خیزند. فرشته‌های نگران، لبخند می‌زنند.
لب‌های ترک خوررده مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر می‌کشند.
دست‌های ماتم زده مشک، با آب آشنا می شود.
صدای نوزادی شش ماهه دل مرد را می‌لرزاند. از جا کنده می‌شود.
نگاه شعله‌ورش به سمت خیمه های افروخته می‌چرخد.
مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش می‌ اندازد.
حالا پشت سرش دریایی نگران، پیش رويش برگریزان...
حالا ساقی مست است و میخانه در آتش!
ابری هراسان با دلي سياه می‌غرد!
برگ‌های زرد زیر پاهای اسبش می شکنند و مرد به سمت كودكان تشنه مي تازد.
رعدي مي غرد و تيري به چشمهاي بي تابش بوسه مي زند.

برق شمشيري از پشت سر بازوان رشيدش را نشانه مي رود. مشك به گريه مي افتد.

ساقه نخلی مي بيند و مي شكند.
گلوی مشک خشک می‌شود. مرد از فراز آسمان به زمين مي افتد. پشت آسمان خم مي شود. صداي ناله اي از عرش بگوش مي رسد.

اسبي بدون سوار خون چكان و سوگوار به سمت خيمه هاي سوخته از عطش قدم بر مي دارد.
دو دست که خنکای آب را چشیده‌ اند، کنار ساحل جا می‌مانند.
صدای چند کودک؛ سوار بر شانه‌های باد؛ نزدیک می‌شود:
_: عمو جان! ... عمو جان! ... عمو!

نثر ادبی - شیرینتر از عسل

 

فرشته ای با ماه دف می زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از عطر حضور، پایکوبی می کنند. چشم ها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش می گیرد و تبریک می گوید:

-          فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟

-          تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟

-          آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار از چهره ام بگیرد!

در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می کشد.

خون عشق در رگهای جوانش به جوش می آید و از جا بلند می شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند. یک گام به عقب بر می دارد. صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان می آورد.

برای صدمین بار واژه های این جمله آتشین را مرور می کند: «فردا همه شما به شهادت می رسید!»

ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند:‌ یعنی من هم؟...

عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه ایستاده است اما خود  را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.

بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفسی عمیق می کشد و بریده بریده  به عمویش می گوید: آیا ...من هم ... به شهادت می رسم؟

آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟

انگار که منتظر این سوال باشد، با همه سلولهای تنش می خروشد: به خدا! شیرین تر از عسل!

عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه اش می کند و در گوشش چیزی می گوید.
لبخندی در چهره قاسم طلوع می کند. هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی می کنند.

نثر ادبی - شال عزا بر گردن نخلهای تشنه

ای اشک کجایی که غم از راه رسید
اندوه عظیم و ماتم از راه رسید
یک سال گذشت و باز یک بار دگر
پلکی زدی و محرم از راه رسید

محرم، ماه دل بریدن ها و دل سپردن هاست. آغاز شوریدگی و سربلندی دلهای شیعه است.

خیابانهای شهر در بارش بیرق های سیاه فرو رفته اند و سپاه اشک به دروازه چشمهای بیقراری رسیده است. تکیه ها و حسینیه ها به روی ابرهای عزادار آغوش گشوده اند و هر لحظه افسوس و آه و دریغ تا آسمان سینه های دلتنگ قد می کشد.

در این عزای فراگیر،  نخلهای تشنه نیز شال سیاه به گردن انداخته اند و اشکهای جوان خود را همچون میوه های شیرین ، به پای سردار آزادگی می ریزند.

دسته های سینه زن، لاله های داغداری هستند که پیراهن محرم پوشیده اند و به سمت کربلای شوریگی راهی شده اند.

خدایا این چه داغ عظیمی ست که قرن هاست سرزمین های این کره خاکی را در می نوردد و در سینه هر آزاده ای توفان بپا می کند؟

ای «سرخ ترین گل محمدی»!
‌ماجرای  تو چقدر شگفت و رازگونه است. می گویند از روز نخست نیز حضرت آدم، برای مظلومیت تو روضه خوانده و گریسته است. و با خودم می گویم انگار جهان با ماه محرم آغاز شده است.

... و مگر عاشورا چیست جز روز شکفتن بغض خیمه هایی رها در باد. روزی که آب به دستهای تشنه برادری بوسه زد. روزی که تیرهای درنده قلب آیینه ای را نشانه رفتند.

... و مگر شمر و یزید و عمر سعد کیستند جز بوته های خاری که به دست توفان سرخ نام «حسین (ع)» از ریشه کنده شدند؟!...  

باور کنید این که هر روز از سمت مشرق طلوع می کند خورشید نیست بلکه سر از قفا بریده ی حضرت خورشید است که صبح به صبح از مشرق جانها طلوع می کند و در گودالی غریب غروب می کند.

نثر ادبی - ذوالجناح بي‌سوار مي‌آيد

عصر عاشورا كنار خيمه‌هاي سوخته
ذوالجناحي ماند با يال‌ رهاي سوخته

در هياهوي عصر عاشورا، درست زماني كه آسمان سرخ شد، زمين سرخ و چهره برخي از خجالت سرخ؛ صداي شيهه اسبي كه در واقع خروش ضجه‌اي از عمق جان بود؛ باد صحرا را به آتش كشيد. توفاني از شن به‌پا خاست، غم و غباري عجيب به راه افتاد و در ازدحام خشم و خون و گرد، اسبي بدون سوار پديدار شد. در همين هنگام، صداي شيون شاعري بلند شد:

ذوالجناح آمد و آيينه زخم است تنش
هر چه آيينه به قربان چنين آمدنش

اسب لنگان لنگان و خون چكان، اما بيقرار، به سمت خيمه خالي خورشيد خود را مي‌كشيد. يال‌هاي پريشانش، باد را مي‌شكافت. كاكل خونينش بوي سيب و گودال قتلگاه مي‌داد. از گوشه تيرهايي كه به دست و پايش خورده بود خون مي‌چكيد. زين واژگونش حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشت.

اولين كسي كه به سمتش دويد، صبورترين بانوي عالم «زينب» بود. زن‌ها و بچه‌هاي ديگر هم هراسان رسيدند. نوگلي سراغ بابايش را مي‌گرفت. آن يكي سراغ برادرش را. ديگري از خوني كه به آسمان رفت، مي‌پرسيد. اسب ولي سرش را به زير انداخت و آرام يال‌هايش را تكان و كاكل خونينش را نشان داد و انگار:

با سكوتي به بلنداي هزاران فرياد
نوحه مي‌خواند و بانوي حرم سينه زنش

ذوالجناح با چشمان پر از اشك خود چه مي‌گفت كه صداي ولوله ملائك بلند شد؟

اسب توان ايستادن نداشت. در برق چشمان مي‌شد خيمه‌ها را ديد كه به آتش كشيده شده بودند. كودكان را ديد كه آواره صحرا و خارهاي بيابان شدند. تازيانه‌ها را ديد كه بالا مي‌روند و بر بدن‌هاي نحيف كودكان فرود مي‌آيند. همه اينها را ديد و به يكباره:

آنقدر از بي‌كسي بر سنگ‌ها كوبيد سر
تا كه داد آخر به رسم عاشقان جان ذوالجناح

نثر ادبی- خوش آمدی حرّّ!

مردي رشيد، مثل تيري كه از كمان شليك مي‌شود از طايفه شب فاصله مي‌گيرد و به قافله سپيدرويان صبح مي‌پيوندد.

سايه‌هايي كه او را از دور مي‌بينند، رنگ مي‌بازند، اما مرد با هر قدمي كه جلو مي‌رود چهره‌اش به سرخي مي‌گرايد و عرق شرم بر پيشاني‌اش مي‌درخشد.

سوزش آفتاب مانع مي‌شود تا مرد سرش را بالا بگيرد؟ يا شرم حضور؟ با اين حال اگر كمي سرش را بالاتر بگيرد مي‌شود در چشمانش برق عاشقي را ديد.

يادش كه مي‌آيد چگونه راه را بر خورشيد بسته است دلش مي‌لرزد. پاهايش سست مي‌شود.

مي‌ايستد و از دل مي‌گذراند: «اگر مرا نبخشد؟...»
و صدايي در گوشش مي‌پيچيد:
سد كرده‌اي از كينه چرا راه مرا، حرّّ
از جان من امروز چه مي‌خواهي؟ يا حرّّ!

تيرهاي آفتاب همچنان در چشم‌هايش فرو مي‌رود. ديگر نمي‌تواند قدم بردارد. ترديد امانش را بريده است؛ اما چهره مهربان امام كه به يادش مي‌آيد دلش محكم مي‌شود.

خم مي‌شود و بندچکمه‌هايش را باز مي‌كند، گره مي‌زند و به گردن مي‌آويزد.

شن‌هاي داغ صحرا به پاهاي برهنه اش بوسه مي‌زند.

آرام قدم بر مي‌دارد و دلش را راهي خيمه گاه نور مي‌كند.

صداي ضربان قلبش را فرشته‌ها به تبرك مي‌برند. سكوتي به رنگ حيرت روي آسمان و زمين خيمه مي‌زند. نفس در سينه دقايق حبس مي‌شود. دوباره مي‌ايستد. ردي از خون روي زمين، مسير آمدنش را نشان مي‌دهد.

حالا مرد جلوي خيمه‌اي رسيده كه قلب زمين است. مي‌خواهد حرفي بزند. صدايش در نمي‌آيد. كم‌كم جرات مي‌كند و نگاهش را از روي شن‌هاي داغ به پرده خيمه مي‌دوزد. لب‌هاي ترك خورده‌اش را مي‌خواهد از هم باز كند، اما انگار رمقي در وجودش نيست.

بناگاه دستي پرده را بالا مي‌زند و صدايي دلنشين از درون خيمه خورشيد شنيده مي‌شود:
ـ خوش آمدي حرّ...!

نثر ادبی- کربلا، منزلگاه اشک

روز نخستین که صلا زد بلا
عشق پدید آمد و شد کربلا

سلام بر تو اي كربلاي عزيز!  
تو تنها يك قطعه زمين خشك و تفديده نيستي كه در يك گوشه از كره خاكي افتاده باشد و هر سال در ماه محرم نام عزيزش ورد زبانها بشود.
تو سرزمين پر رمز و رازي هستي كه عارفان هم از درك عظمت ملكوتش عاجزند. اسراري در دل داري كه همه هستي منتظر آن روزي اند كه زبان بگشايي و هر آنچه را تا كنون برايش سكوت كرده اي فرياد سر دهي.
تو آينه اي هستي كه هر كس مي تواند عيار وجود خود را در آن ببيند.

اي آسماني ترين زمين!
تو بيش از هزاران كتابي كه در باره ات نوشته شده است ، حرف براي گفتن داري. شيرين ترين ماجراها از زبان تو شنيدن دارد.
 از سرخ ترين روز تاريخ،  چه عظمتي در سينه خاكي ات نهفته داري و من در تعجبم كه چگونه مي شود آسماني به رنگ خون را در گودالي مدفون كرد؟

اي منزلگاه اشك!...
از چشمهاي خونين ات معلوم است كه آن روز چه كشيدي! نمي دانم آن روز چند بار دلت شكست. با هر قطره خوني كه به زمين مي ريخت نه با هر قطره خوني كه به آسمان مي رفت تو شهيد مي شدي و كسي چه مي داند آنروز چند بار شهيد شدي؟
بدون شك، در روز رستاخيز تو هم جزو شهداي نينوا برانگيخته خواهي شد.
...و من هيچ جاي مقدسي را سراغ ندارم كه به اندازه وسعت بينهايت تو روي آن اشك ريخته باشد.

اي زمين عاشق!
عشق از آن انسانهاي زلال است. از آن دلباختگان حضرت معشوق است. اما مگر مي شود آن همه حماسه هاي بشكوه  را نظاره كرد و از جان برايشان گريست و عاشق نبود؟ اصلا اوج عشق و عشق بازي از همانجا آغاز شد و از همين روست كه شاعري مي سرايد:

کار عشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت

نثر ادبی- بوی محرم می آید...

فقط آنان كه هم آيين ياسند
حسين و كربلا را مي‌شناسند

توفان «محرم» در همه شهرها و روستاها مي‌وزد. درختان به احترام نام «حسين(ع)» خم شده‌اند. صداي طبل عزا در خيابان و كوچه‌ها مي‌دود؛ رهگذران سياهپوش، به بيرق‌هاي در اهترازي چشم دوخته‌اند كه روي آنها نوشته شده: «هيهات منا الذله»

شايد اگر با دقت گوش كني صداي آسماني محتشم را از گلوي خشكيده‌اش بشنوي كه:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است؟
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

از خود مي‌پرسي كه نام و ياد «حسين(ع)» بعد از قرن‌ها با اين مردم عاشق چه كرده است؟ يك معشوق و اين همه عاشق؟

تكيه‌ها و حسينيه‌ها پيراهن نيلي به تن كرده‌اند و هركس را كه مي‌بيني انگار درون سينه‌اش ابري عزا گرفته است و در دلش محشر كبرايي برپاست.

كم كم دسته‌هاي عزاداري شكل مي‌گيرند؛ اشك‌ها دسته دسته از راه مي‌رسند و دسته‌هاي زنجيرزني از آسمان تا حسينيه دل و از آنجا تا نفس‌هاي تنگ غروب صف مي‌كشند.

حالا حتي بوي سيب از سمت كربلا به «شام» كه نه! به مشام مي‌رسد.

و كربلا چيست جز سرزميني تشنه كه مي‌تواند تمام دل‌هاي تشنه را سيراب كند.

و كربلا آبروي همه خاك است؛ خاكي كه هر ذره آن مهر نماز عاشق‌ترين بندگان خداست.

و كربلا نخلستاني است كه تا هنوز نخل‌هايش سربريده مي‌رويند و ايستاده مي‌ميرند.

و كربلا ابتداي دل‌هايي است كه با عاشورا گره خورده‌اند و عاشورا روز سربلندي انسان است.

و تو خوب مي‌داني كه چرا هر سال در چنين روزي خورشيد از بلنداي نيزه‌اي خونين طلوع خواهد كرد.

نثر ادبی برای غدیر- غوغای غدیر

دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مي‌زد سيل مردم، مثل دريا در غدير
زمين مكث كرده بود. زمان در زير پاي فرشتگان گم شده بود، اما هنوز كاروان كاروان مشتاقان شنيدن خبري عظيم از راه مي‌رسيدند. صداي تپش قلب آسمان شنيده مي‌شد كه به يكباره حضرت عشق لب به سخن گشود و دست «علي» را بالا برد و ناگهان:

آسمان رقصيد و باراني شديم
موج زد دريا و توفاني شديم
و آنگاه صداي صلوات گل‌ها و فرشته‌ها بلند شد. سنگ‌ها آواز خواندند. شمشادها شاعر شدند و مردم به هم تبريك گفتند.

چه مبارك روزي بود كه غدير در تاريخ نفس كشيد و سربلند شد و از آن لحظه بود كه خواب سايه‌ها و كلاغ‌ها آشفته شد.
خون يخ بسته زمستان به جوش آمد و بهار «ولايت» از لاي انگشتان رسول عشق خروشيد.

اي امير عاشقان!
درست از لحظه‌اي كه دست مبارك تو در «غدير» بالا رفت، همه چشم‌ها به سمت تو چرخيدند و آسمان برق زد و شوقي شگفت در مويرگ‌هاي زمين دويد و به يكباره:

بغض چندين ساله ما باز شد
ياعلي گفتيم و عشق آغاز شد

اي علي!
نام تو آغاز دلدادگي‌هاست. ابتداي شوريدگي و بي‌خويشي است. شروع توفاني شدن است.
تو آن آسماني مردي كه كويري‌ترين دل‌ها را به ميهماني اقيانوس محبت بردي.
نسيم يادت كه مي‌وزد همه ابرها به احترام نام آفتابي‌ات كنار مي‌روند و آسمان زلال مي‌شود.

حالا به كفش‌هاي وصله‌دارت بوسه مي‌زنم كه عرش در زير گام‌هاي تو گم مي‌شد که تو راه‌هاي آسمان‌ را بهتر از راه‌هاي زمين مي‌شناسي.

... و اينك پس از 14 قرن هنوز هم خورشيد عدالتت در فراز است و نامت ورد زبان گل‌هاست و به هر طرف كه نگاه مي‌كني پرچم نام تو در اهتزاز است يا  علي(ع)!

برای میلاد امام هادی (ع) - شکوفه های بهاری در پاییز!

دنيايي كه بيشتر از هر چيز شب‌هاي بي‌ستاره را تجربه كرده است بناگاه در صبح ميلادت به جشن و پايكوبي برخاسته است. خوشا به حال دل‌هايي كه وقتي خبر تولدت به آنها رسيد از شدت شوق، شانه به شانه نخل‌ها به شادي پرداختند.

خوشا به حال پنجره‌هايي كه به اشتياق استشمام عطر بهشتي‌ات، مستانه دل به دور دست‌ها سپردند.

اي جوان‌ترين امام!
آخرين شاخه گل سرخي كه شكسته شد نام زيباي تو جوانه زد و صداي تلاوت بهشتي‌ات را باد به دورترين صحراها رساند.

مي‌گويند روزي كه در دهكده «صريا» چشم گشودي تمام دشت‌هاي اطراف تا آن‌سوي مدينه بهاري شد و درختان به بار نشستند و شمشادها و اقاقي‌ها به روي مردم لبخند زدند.

و از آن روز رودخانه كلمات در ذهن شاعران خاموش به جريان درآمد.

اي دهمين پيشواي دلدادگان!
هنوز بيش از هشت بهار در جان پر تپش‌ات جاري نشده بود كه رداي سنگين «امامت» بر شانه‌هاي جوان اما محكم‌ات جاي گرفت و از آن روز «هادي» مردم شدي.

چه رودهايي كه با قطره‌هاي آب وضويت زلال شدند. چه آسمان‌هاي تيره‌اي كه با لبخند تو آفتابي شدند. چه نخل‌هاي بي ثمري كه با يك نگاه آسماني‌ات نخلستان شدند و چه مردمي كه در اسارت خواب بودند و با دستان پرطراوت تو به آستان صبح پيوستند.

براستي چه رازي در «زيارت جامعه كبيره» تو نهفته است كه هيچ دلي از بارش آن بي‌نصيب نمي‌ماند؟ زيارتي كه بوي تازگي واژه‌هاي آسماني آن عطر رسول عشق را در تا اعماق جان مي‌پراكند. حالا روز ميلاد توست و قناري‌ها در آوازهايشان نام زيباي «نقي» را مي‌خوانند.

مردم در كوچه‌ها و خيابان‌ها شيريني و شربت به هم تعارف مي‌كنند و هر چند پاييز چتر خود را به سر شهر‌ها گشوده است، اما به يمن ميلادت درخت‌ها امروز از هميشه بهاري‌ترند.

دیگر عرضی ندارم!

سلام بر تو كه دوست داشتني ترين بهانه زندگي هستي. اين نامه را از «مدينه» برايت مي نويسم.

بگذار همين ابتدا ساده و بي ادعا برايت اقرار کنم که دلم برايت تنگ است.
اينجا حتي شلال گيسوان نخل هاي «شارع ابوذر» هم نشاني تو را به من مي دهند؛

و لحظه هاي غروب «بقيع»، صفاي چشمان باراني تو را دارند.
كاش دوربينم قادر بود اين «هايكو»هاي ماندگار را قاب كند تا وقتي كه ببينمت، بگويم كه براي يك لحظه هم از من دور نبوده اي.

راستش را بخواهي آنقدر شكننده شده ام كه گاهي فكر مي كنم اين بغضي كه اين چند روزه رهايم نكرده است، همان ياد شيرين تو ست كه با كمترين تلنگري شكوفه مي دهد.

مهربان ترينم!

تمام تنهايي ام را به نام تو قامت بسته ام و در طولاني ترين سجده ام، به اندازه ي همه نديدن هايت « اشک » مي ريزم.

كاش زودتر خود را به من نشان بدهي و دستي به دل نيازمندم  بکشي؛ تا به معني آرامش دست پيدا كنم.

ديگر عرضي ندارم

نثر ادبی - برای شهادت امام جواد (ع)- سايباني از بالهاي كبوتر

 باد تندي ناله كنان، در كوچه هاي شهر مي چرخد و خبرهاي ناگوار مي پراكند. ناگهان دلم جمع مي شود و در قطره هاي باران تكثير مي شود و در سوگ جوان‌ترين امام معصوم به ميهماني لحظه هاي پاييزي مي رود.

چشم هاي بي تابم در كوچه هاي غمزده ي«كاظمين» سرگردان به هر سو مي دوند.

بغض غريبي به گلوي كلماتم چنگ مي اندازد. با خود مي گويم ديگر حتي اين كلمات لال هم نمي توانند عمق فريادهايم را به گوش روزگار كر برسانند.

اي نهمين امام روشنايي!

دير زماني ست كه در بين ما نيستي اما تاثير حضور ارديبهشتي ات در سلولهاي تاريخ جريان دارد و زمين چقدر حقير بود كه نتوانست بيش از 25 بهار؛ گرماي شكوه تو را درك كند.

امروز تو در ميان ما نيستي ولي خورشيد دانش تو هر روز بر دلهايي كه آماده رويش اند، مي تابد.

«ام الفضل» چقدر كور دل بود كه مي پنداشت با يك خوشه انگور آلوده به سم، مي شود جلوي انتشار انديشه هاي زلال تو را گرفت.

 اي امام جواد (ع)!
سراغت را از نخلهاي مو پريش بغداد گرفتم، اندوه تو كمر آنها را شكسته بود. آن يكي كه شاهد آخرين لحظه هاي تو بود شاعرانه نوحه سر داد:

.. می خواست که فریاد کند تشنه لبم / از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت.

 گاهي با خود فكر مي كنم كه «بودن» مصيبت بزرگي است و «رفتن» رهايي است و رسيدن به آرامشي ابدي.

 نمي دانم اين صداي نوحه خوان است يا صداي باد كه بياد لبهاي خشكيده ات، از رگهاي كوچه بالا مي رود: «مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت»

بعد هم صداي صاعقه اي بگوش مي رسد و به يكباره بغض شاعري مي تركد:

غریب بود و غریبانه جان سپرد و نبود
کسى به وادى غم، یاور امام جواد

 حالا هنوز هم دسته اي كبوتر در آسمان مي چرخند؛ درست در همانجايي كه سه روز بدنت افتاده بود و آنها با بالهاي خسته شان، برايت سايباني درست كرده بودند.

نثر ادبی برای دفاع مقدس 3- راه بی همراه

وقتي مي رفتي كوله پشتي‌ات پر بود از خوشه‌هاي اشك، حرفهاي ناگفته، رازهاي سر به‌مهر، عطر مهرباني، و عشقي كه تا خدا قد كشيده بود.

به راهي مي‌رفتي كه نخل‌هايش در صف نماز بودند؛ چلچله‌هايش زياتنامه‌خوان و مردمانش يكدست خاكي پوش. همان راهي كه انتهايش بوسه به آسمان مي‌زد.

از سر كوچه كه ‌رد مي‌شدي دستي به علامت خداحافظي تكان دادي و گفتي: «من مي روم، اما اين راه مرد مي‌طلبد.»
...رفتي! اما راه همچنان بي همراه مانده است.

نثر ادبی برای دفاع مقدس 2- قاب عکس

قبل از آمدن، بوی پیراهنت را آوردند.
چشم‌های پدرت خوب شد. اما مادرت تحمل این همه سال را نداشت.
دیر آمدی، خیلی دیر.
تو هم که بد قول از آب در آمدی!
مگر قرار نبود راه کربلا را باز کنید و برگردید؟
حالا هم برگشته ای. اما بی نشانه و بی پلاک. در تابوتی که از جسم ات سنگین تر است.
خودت که دیدی! محله را سیاه پوش کرده اند و سر کوچه مان چند تا حجله روییده است.
پسر همسایه وقتی تو را دید گفت: «بیچاره چقدر هم جوان بوده!»
تو هم که فقط بلدی از درون قاب عکس ات، لبخند بزنی و نگاه کنی.

نثر ادبی دفاع مقدس: پیشانی بند ماه

پشت‌ میزی‌ از سکوت‌ به‌ صندلی‌ تکرار تکیه‌ داده‌ام‌ و به‌ روزهایی‌ فکر می‌کنم که‌ نسیم عشق‌ بوی مردانگی را می‌پراکند. روزهایی که دل‌های مردم مثل لباس‌هایشان یکرنگ و خاکی بود و با خدا فاصله‌ نبود. دریغ و درد که‌ از فرصت‌ها، خوب‌ استفاده‌ نکردیم. این را من زیر لب زمزمه می‌کنم.


امروز ولی کوله پشتی خاطرات را گشوده ام و با چشمانی خیس، به آنانی می اندیشم که به زمین قدر و قیمت دادند و آن را به آسمان بردند و به روزهایی که تا خدا فقط یک لبیک فاصله بود. افسوس «لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم .»

... و یاد شب هایی می افتم که از جنس آفتاب بودند و هزار آه و افغان که چه زود همچون رود گذشتند...

امروز ولی به خاطراتی دلخوشم که مثل سربندی سرخ بر پیشانی ماه می درخشند. خاطرات مردانی خاکی پوش که هرگز نمی میرند و تا هنوز از عطر حضورشان نفس می کشیم ، شاید از برکت انفاس قدسی این مردان آسمانی جرعه ای نور در دل ما پاشیده شود.

... و دلم یکباره نقب می زند به کربلای پنج و می رود تا فرمانده شهید «حاج همت ». بعد آرام بر زبانم جاری می شود:

دلی خواهم، دلی از نسل احمد/ دلی که «حاج همت» را بفهمد!

این بزرگ مرد، آنقدر به بسیجی ها عشق می ورزید که می گفت : «من در پوتین این بسیجی ها آب می نوشم » بعد با خودم فکر می کنم منظور این شهید کدام بسیجی هاست ؟ که یکباره گفته های سردار شهید «حمید باکری » در ذهنم روشن می شود که : بسیجی ها بعد از جنگ سه دسته اند:

1ـ دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمی خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند.

2ـ دسته ای راه بی تفاوتی را برمی گزینند و در زندگی مادی خود غرق می شوند.

3ـ دسته ای به گذشته خود وفادار می مانند و احساس می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.

... حالا با کمی شرم به خود نگاه می کنم که هنوز نفس می کشم ! به خودم فکر می کنم که جزو کدام دسته از این دسته ها هستم. آیا هنوز «هویزه» دررگ هایم جریان دارد؟

گاهی فکر می کنم که: باید دوباره مرد شویم امتحان کنیم / پوتین پیر گشته خود را جوان کنیم.

روزنامه جام جم: http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2818000

نثر ادبی دفاع مقدس 1 - چفیه

بارها تو را دیده ام که مثل تکه ای ابر، دور گردن کوهی بزرگ می درخشی و گمان می کنم که تنها تحفه ای از بهشتی باشی که  به زمین تقدیم شده ای و می شود به آن افتخار کرد.
... اما مگر می شود یک تکه پارچه این همه محبوب باشد و بشود در مورد آن این همه حرف زد؟
بچه‌های آفتاب نقل می کنند که روزگاری خیلی برایشان کاربرد داشته ای.
هم سفره غذایشان بوده‌ای، هم سجاده نماز و هم مانع خونریزی زخم‌های خورشید می شدی.
چندی پیش یکی از بچه‌های تفحص، حرفی زد که دهانم را قفل کرد، می گفت که همه استخوان‌های «سید مهدی» در «چفیه» معطرش جا شد.
امروز هم در جایی خواندم «حاج احمد» سفارش کرده است، چفیه همرزم شهیدش را در کفنش بگذارند تا شاید در قیامت به دادش برسد.
تو چقدر آبرو داری «چفیه» عزیز!

برای میلاد امام رضا (ع)- جلوی پنجره فولاد دنیا حقیر می شود

هر دلی که به یاد تو می تپد، زائر تو است و تو خوب می دانی که دل هر زائر، آهوی رمیده ای ست که آمده است تا سر به زانوی مهربان تو بگذارد.

مگر مي شود به شوق پای بوسی ات به صحن و سراي باشكوهت قدم گذاشت و فرشتگان را نديد كه بالهاي خود را زير پاي زائرانت فرش كرده اند؟

مگر مي شود عطر عود و عبادت زائرانت به مشام برسد و سر از پاي شناخت؟

از همان روز كه نقاره‌ها غربتت را فرياد كشيدند؛‌ پيوندي ناگسستني بين دل نازك ما و بارگاه ملكوتي تو بسته شد...

گمان مي كنم براي از تو نوشتن هم بايد اذن دخول بگيرم كه بي اذن شما اين قلم روي صفحه كاغذ به حركت در نمي آيد. پس از نو شروع مي كنم و به تو و خانواده مهربانت سلام مي كنم. سلامی از دل یک پروانه شوریده احوال به تو كه بارگاه ملكوتي ات وعده گاه دلهای عاشق است.

ای شمس الشموس!
از همه سایه ها و سیاهی ها بیزارم . از همه کس دل بریده ام. تنها و غریب در رواق نورانی ات نشسته ام و منتظرم تا خورشید مهربانی ات در جانم طلوع کند. حالا می خواهم با زبان شعر با تو حرف بزنم و بگویم:

آمدم تا کنار مرقد تو
دامنی اشک و آه آوردم

مثل آهوی خسته از صیاد
به حریمت پناه آوردم

ای امام رئوف!
روز میلادت چه روز با شکوهی ست و چه عطر شگفتی در جان زمین پراکنده شده است؟
امروز همه دلهای های نگران با نگاه به ضریح تو آرام می شوند.
امروز با چشم دل می توان توس و سناباد و مشهد را دید که همراه با کبوتران شیعه به دور گنبد نورانی ات دست افشانی می کنند می چرخند.

امروز می شود جلوی پنجره فولادت ایستاد و  دست ها را به سمت آسمان دراز کرد و آنقدر بزرگ شد تا دنیا حقیر شود.
...و امروز جرعه ای از آب سقاخانه ات هر جانی را جلا می دهد و هر دلی را شفا.

برای میلاد امام رضا (ع): خورشيد خادم حرم تو است.

از هر چه رنگ سياهي است دل بريده ام و خود را به آستان نوراني و پر از محبت تو رسانده ام.
چيزي به همراه ندارم كه تقديم كنم جز شوق حضوري كه گاه آسمان را به رقص مي آورد.

مگر مي شود صداي نقاره هايت را شنيد و سر از پاي شناخت؟
مگر مي شود به صحن و سراي باشكوهت قدم گذاشت و فرشتگان را نديد كه بالهاي خود را زير پاي زائرانت فرش كرده اند؟

بارگاه ملكوتي ات پلي است از دلهاي شكسته تا عرش استجابت.
پلي است كه فرشتگان مقرب همواره از آن برايت طبق طبق سلام و صلوات مي آورند.

آقاي من!‌ در روز ميلادت پل هاي زيادي را پشت سر گذاشتم تا به زيارت چشمانت كه چشمه رحمت الهي است بيايم. جرعه از مهرباني ات را به ما بچشان!

مي خواستم تو را خورشيد بنامم اما ديدم خورشيد و ماه خود خادمان حرم نوراني تو هستند.
...و ديدم هر ستاره زائري است كه بي قرار رسيدن به آستان با بركت تو است.

...و آسمان چيست؟ جز كبوتري كه دور گنبد طلايي‌ات در طواف است.

آقاي غريبان!
تو غريب نيستي. غريب نوازي! و آغوش گرمت پناه دلخستگان و گرفتاران است.
... امروز ولي خسته از آدم هاي عبوس و خيابانهاي بن بست؛
خسته از تكرار روزهاي ملال آور؛
خسته از روزنامه هاي ترشيده و كانال‌هاي 24 ساعته؛ كه تنها بلدند دلشوره و كسالت تعارف كنند؛ به بارگاه آرامشت پناه آورده ام.

بگذار اعتراف كنم كه زمانه خوبي نيست. چشم ها مي بينند اما راه را از چاه نمي شناسند.
مي دانم همه راه‌ها به تو ختم مي شود.
حقيقت ناب شماييد و خاندان نوراني شما؛ از تو مي خواهم كه بيش از پيش هوايمان را داشته باشيد.

حالا دلم آهوي رميده اي است كه دلتنگ نگاه صيادش شده است. نيم نگاهي از تو كافي ست تا قرار اين عاشق برهنه پاي تو تضمين شود. همين!

برای میلاد حضرت معصومه (س)

سلام بر تو ای خواهر خورشید خراسان!
امروز روز تولد مبارک و خجسته  تو است. روز معصومیت و مهربانی ست. روز بندگی و بزرگی ست. این را امروز صبح از زبان نسیمی شنیدم که با شادی وصف ناپذیرش بادکنک های رنگی اش را در آسمان خوشرنگ صبحگاهی رها کرده بود.
تو آن بهار شورانگیزی که عطر بهشتی ات از هر خیابانی که رد می شود طراوت و تازگی را نصیب دهای مهربان می کند.

تو در مدينه پیامبر(ص) چشم به دنیا گشودي اما شهر واقعی تو قم است. و قم بي تو شهر نيست. گاهی از خودم می پرسم اگر آن روز پایت به «ری» نمی رسید این پهنه آسمانی چیزی کم داشت.

تو قلب قم هستی و حضور بی مانند تو نبض زندگی در شریانهای مردم نجیب این سرزمین است.

در حرم مطهر تو مي شود بزرگ شد و به آسمان نقب زد. مي شود پرواز بر ابرهاي آرامش را تجربه كرد. حرمت شفاخانه اي است كه هر روز ستاره هاي نيازمند دلهای کوچکشان را به آن مي بندند.


ای دختر مهربان هفتمین آفتاب!
حالا در روز میلاد عزیزت که روز میلاد همه دختران زمین لقب گرفته است به آستان نورانی ات دخیل بسته ایم. دلهایمان را به مشبک های ضریح آسمانی ات گره زده ایم اما نگاه هایمان همسو با نگاه معصومانه تو به سمت به سمت بارگاه با عظمت سلطان طوس است.

سایه شاداب تو مایه آرامش و استجابت دعاهای ماست. نیم نگاهی از جانب شما همه قفلهای بسته زندگی را باز می کند ؛ دیوارهای مشکلات را به پنجره هایی باز به سمت ملکوت تبدیل می کند و چشمه های ساکت را به خروش وا می دارد و عشق و محبت و مهربانی را در کوچه های دل جاری می کند؛ ای کریمه اهل بیت (ع)!

در سوگ امام صادق (ع)

در تماشای تاریخ شیعه، بغض واژه‌ها می‌شکند و حرف به حرف بر سفیدی کاغد جاری می‌شود.

بقیع در سکوتی ژرف فرورفته است. نخل‌های پریشان مدینه روزه سکوت گرفته‌اند. ابرهای بغض کرده و سرگردان بر شانه‌های کوهستان تکیه داده‌اند.

از سمت ملکوت، نوای آسمانی «الرحمن» بگوش می‌رسد.

در مجلس عزای آسمانیان، بغض ابرها برای ششمین امام معصوم می‌شکند.

کمی آن سوتر، از سمت نگاه‌های خیس بقیع، دسته‌های عزاداری کبوتران به راه افتاده است. فرشته‌های مقرب با بهتی شگفت؛ کوهی عظیم را مشاهده می‌کنند که قرار است در گودالی کوچک آرام بگیرد!

معلوم است که اندوه زمینیان هم به اندازه کوه‌های سربه فلک کشیده بزرگ است. و مگر کدام سینه توان به دوش کشیدن این غم سترگ را دارد؟

ای خورشید بی‌زوال دانش!

خوشا آن روز که عالمانی از سراسر جهان همچون پروانه دوروبرت می‌چرخیدند و از وجود تو فیض می‌گرفتند.

خوشا آن روز که درخت دانش و معرفت از کلام شوق‌انگیز تو جان گرفت و به بار نشست و از شکوه علم بی‌اندازه‌ات، کم‌کم گلستان‌ها و باغ‌های دانایی در جهان پدید آمد.

الفبای فقه و فلسفه و اصول دانه‌های بذری بودند که یک‌روز در دل‌های عالمان کاشتی و تا دنیا دنیاست زمین از برکت آن نفس خواهد کشید.

ای هشتمین معصوم عالم!

تو آنقدر بزرگی که فقیهان دین در همیشه تاریخ خوشه‌چین خرمن احادیث تو بوده‌اند.

در تعجبم مگر چه گفته بودی که آن‌گونه بارها برای کشتن تو توطئه کردند و حتی در خانه‌ات را به آتش کشیدند؟

در سوگ تو کوچه‌هایمان لباس سیاه پوشیده‌اند و درخت‌ها شال عزا به گردن انداخته‌اند.

حالا صدای نوحه‌خوان از بلندگوی مسجد محل به‌گوش می‌رسد:

هشت روز هفته را عاشق منم

خاک پای حضرت صادق منم

او که جانش در لطافت شبنم است

دست تابان رسول اکرم است

او که صبح بی‌ریای شیعه است

بغض معصوم صدای شیعه است

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2805366

سطرهای خونین نهج البلاغه- برای شهادت امام علی (ع)

توفان نامت که وزيدن مي گيرد، همه غبارهاي روي دل پاک مي شود. شور تازه اي در آوندهاي زمين به جريان مي افتد و درختان به احترام نام عظيمت خم مي شوند.
اي اميرمومنان!
يک عمر با عشق تو نفس کشيده ام، اما امروز مي خواهم در عشق تو گم شوم.
خوشا به حال فرشتگان که نمازهايشان را به تو اقتدا مي کنند؛ آنچنان که کوه ها و رودها و پروانه ها پشت سرت به نماز مي ايستند.
تو آن مردتريني هستي که عدالت از سرانگشتان تو برکت يافته است و شمشير تو ميزان روز رستاخيز است.
شک ندارم که لب هايت در هيچ لحظه اي جز نام خدا را تلاوت نمي کرد.
هر رودي که به تو برسد، اقيانوس مي شود. هر برگ خشکي که نام تو را مي برد، به سبزي و تازگي مي گرايد. هر قطره باراني که به زمين مي رسد با عشق تو به رودها مي پيوندد.
يا علي(ع)!
حکايت عشق پاياني ندارد، اما اينک روز غريبي فرزندان تو و روز شگفت تنهايي زمين است.
حالاديگر ارکان زمين مي لرزد و سطرهاي نهج البلاغه خونرنگ شده است.
ديگر در خواب هم نمي توان ديد که مردي در چاه تنهايي اش، باراني از خورشيد بريزد.
ديگر ماه در هيچ شبي صوت مناجات تو را نخواهد شنيد.
ديگر صداي پاي تو که انباني از نان و خرما را بردوش مي کشي در کوچه هاي بي کسي کوفه نخواهد پيچيد.
ديگر صداي اذان تو هيچ به خواب رفته اي را بيدار نخواهد کرد.
    
    يا علي(ع)!
برخيز! کوچه هاي کوفه پا به پاي يتيمان گرسنه، انتظارت را مي کشند. چشم هايت را باز کن! تا خورشيد از گوشه لبخند يتيمان کوفه طلوع کند.
برخيز، تلاوت خدا از لب هاي تو طراوت ديگري دارد.
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2786077

قرآن بر سر ماه - برای شب قدر


در قنوت بي تكلف يك شب قدر زاده شدم. در شب نزول مهرباني؛ شب فرود فرشتگان؛ شب بارش سلام‌هاي پي در پي و شب «خلصنا من نار».
شبي كه به قدر هزار شب، ارزشمند است.
شبي كه بايد «جوشن» به دست گرفت و از عمق جان، کلمه كلمه تو را صدا كرد.

چه شب شگفتي ست! وقتي آبشاري از نور، تا باغ سحرگاه، بر چشم‌‌هاي بيدار، جاري مي شود. وقتي فاصله زمين و آسمان آنقدر كوتاه مي شود كه نمي توان فرقي بينشان قائل شد.
وقتي نسيم بال زدن ملائك را مي توان احساس كرد...

چشم‌هاي نيمه باراني ام، سمت درختان باغچه مي‌چرخند، دست‌هاي درخت نارنج پراز شكوفه و شبنم است. قدر ‌اين شب را گل شمعداني مي‌داند؛ كه آسوده و آرام، چشم به دوردست دوخته است و بي تكلم نجوا مي‌كند.
قدر اين شب را ماه مي‌داند كه قرآن بر سر، روي سجاده ابر نشسته است و شاعرانه نجوا مي كند:
تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی

شايد اگر ستاره‌ها دانه‌هاي تسبيح من بودند، مي‌توانستم برخي از صفات تو را براي خودم بشمارم و  زير لب زمزمه كنم:
اي رازدار پرده پوش!
چشمه قنوتم سرشار از نياز است و چشم‌هايم به خورشيد لطف و كرم‌ات خيره مانده است.
احساس مي كنم به همه شب‌هاي پر ستاره بدهكارم. به تمام آيينه‌ها مديونم. از روي همه گل‌هاي باغچه شرمگينم.
سر در خويش فرو بردن، گريستن در باد و رو به قبله ي عاشقي‌ايستادن را به من آموخته‌اي!
صبر يك پروانه را، در رهايي از پيله دلتنگي به من بياموز! و تهور يك پرستوي بي آشيان را در من برويان!

حالا من مانده ام و اين شب‌هاي رازناك قدر. هنوز از آسمان واژه‌هاي نوراني مي‌بارد...
فرشته‌ها زمين را قرق كرده اند...
... و من هنوز در معاني‌اين شب شگفت غوطه ورم.

آینه حُسن! خداوندی - برای میلاد امام حسن مجتبی (ع)

سلام بر تو اي آينه حُسن!
اي کسي که همه زيبايي هاي زمين در اولين لبخند شيرينت جاي گرفته است!
امروز گنجشک ها ميلاد باشکوهت را جشن گرفته اند. شمشادها دست افشاني مي کنند و نخل هاي خاموش مدينه، ميوه هايشان را به پاي تو مي ريزند.
امروز زندگي زيباتر از هر روز جاري شده است و هيچ اندوهي نمي تواند سد راه شادماني مردم باشد. امروز اگر اشکي هست، اشک شادماني براي آمدن توست اي کريم اهل بيت (ع)!
امروز حتي خورشيد نيمه رمضان، بانشاط تر از هميشه طلوع کرده است تا در شادي خانه علي (ع) و فاطمه (س) شريک باشد. در اولين لحظه اي که چشمان آسماني ات به روي پاک ترين بانوي عالم گشوده شد، درهاي مهر و الطاف الهي نيز به روي مردم باز شد.
چقدر لحظه باشکوهي بود وقتي که حضرت عشق تو را در آغوش گرفت و به نرمي آب، در گوش هاي نازکت اذان و اقامه زمزمه کرد.

اي آقاي جوانان اهل بهشت!
آمدي و کهکشان ها به وجد آمدند و ستاره ها در آسمان نگاهت تکثير شدند.
آمدي و دنيا در سرانگشت صبر و صلح و سخاوت تو جاي گرفت.
آمدي و از خاک تا افلاک در جشن و شادماني روز ميلادت فرو رفت.
آمدي تا آفتاب امامت در ابرهاي تغافل پنهان نماند.
آمدي تا ذوالفقار علي(ع) دچار زنگار بي تفاوتي روزگار نشود.
چقدر ناسپاس بودند آنهايي که مي دانستند، تو فرزند ذوالفقاري و ميوه دل حضرت رسول(ص)، اما باز ساز ناسازگاري نواختند و با تو به ستيز برخاستند. و چقدر بيچاره اند آنهايي که تو را در حساس ترين لحظات حضور، تنها گذاشتند. با اين حال هنوز تاريخ شيعه بيدار است و مي تواند گواهي بدهد که چرا پاي آن صلحنامه را امضا کردي. که اگر اين نبود آيين نبوي از روي زمين محو مي شد. حالادر روز ميلادت هيچ ستاره اي سرگردان نيست و چرخ روزگار به عشق شما و خاندان نوراني شما مي چرخد.
ميلادت مبارک اي تنهاترين سردار!
    http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2782804

از آن همه پلاك


در يك شب قدر، تقدير عاشقان رقم خورد و گردانهاي بلال و مالک، از آب گذشتند.
بچه‌هاي «جعفر طيار» از معبر دعا رد شدند و به نور پيوستند.
گردان عمار را فرشته‌ها به آسمان بردند.
از آن همه پلاك‌هاي نوراني، تنها همين چند نفر مانده‌ايم با پلاك‌هايي زنگ زده، با شانه‌هايي زخمي ‌از تابوت‌هاي سبك!
آنقدر سبك كه انگار بر دوش ملايك موج سواري مي‌كنند.
حالا من مانده ام و‌ اين قلم ناتوان، كه جوهره‌ي اشكش، مديون شهيدان گمنام است.

صداي اذان


دو چشم منتظر كنار سفره افطار پلك مي‌زنند.
بوي نان سنگگ و پنير و ريحان در فضای اتاق پيچيده است.
به جز صداي عقربه‌هاي ساعت كه لنگان لنگان راه مي‌روند، صدايي شنيده نمي‌شود.
كليدي در قفل اتاق كوچك دل مي‌چرخد؛
گلدان كنار پنجره لبخند مي‌زند.
صداي اذان آغوش مي‌گشايد... تو آمده‌اي!

برای وفات حضرت خدیجه

در روزگاری که اندیشه‌های تاریک، همه شبه جزیره عربستان را پر کرده بود و هر کس با شنیدن نام «زن» چهره درهم می‌کشید؛ در عصری که انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشید/ می‌رفت و دائم سایه خود را لگد می‌کرد، تو از راه رسیدی و به زن بودن معنای تازه‌ای بخشیدی و او را از خاک به افلاک رساندی. باید گفت رود اندیشه‌های زلال تو، بیابان‌های خشک و تفتیده ذهن مردم مکه را به مزرعه‌های سرسبز ایمان بدل ‌کرد.

خنکای کلام تو بهار را به شنزارهای داغ مکه مهمان می کرد و پیامبر مهربانی، راضی و خشنود از حضور بهارآفرین تو بود.
هر روز بزرگ تر و بالنده تر از پیش می درخشیدی تا به خانه ساده و آسمانی نبی اکرم(ص) وارد شدی. پیش از تو هیچ تاجری آن گونه تمام سرمایه وجودش را به همسرش تقدیم نکرده بود. حالا ولی در غم فراق تو ستاره های آسمان کم سو شده و شعب ابوطالب در سیاهی فرو رفته است.
گرد و غباری از جنس اندوه به آسمان بلند شده است و از هر طرف صدای ناله ای به گوش می رسد، اما حال حضرت رسول(ص) حال دیگری است. توفانی از تنهایی و غربت در جان او به جولان می آید، اما او باید آرام و تسلای درد کسانی باشد که به او پناه آورده اند.
فرشته های مقرب دسته دسته مانند خوشه های اشک برای عرض تسلیت آمده اند.
کمی آن سوتر دختری مهربان که خود فخر زنان دو عالم است، آرام آرام در غم از دست دادن مادر اشک می ریزد.
یادش می آید روزهایی را که مادرش همچون آفتاب، صبح به صبح در خانه اش طلوع می کرد و با عطر نفس های بهشتی اش، مهربانی و عشق در هوا جوانه می زد.
یادش می آید آخرین وصیت مادر که در گوشش گفته بود به جای کفن لباس پدر را به او بپوشانند....
حالا هم صدای محزونی در کوچه های رمضان می پیچد که نوحه می خواند:
«امن یجیب...» خواندن من بی نتیجه ماند
زهرا یتیم گشت و پدر بی «خدیجه» ماند

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2778315

از آن همه پلاك


در يك شب قدر، تقدير عاشقان رقم خورد و گردانهاي بلال و مالک، از آب گذشتند.
بچه‌هاي «جعفر طيار» از معبر دعا رد شدند و به نور پيوستند.
گردان عمار را فرشته‌ها به آسمان بردند.
از آن همه پلاك‌هاي نوراني، تنها همين چند نفر مانده‌ايم با پلاك‌هايي زنگ زده، با شانه‌هايي زخمي ‌از تابوت‌هاي سبك!
آنقدر سبك كه انگار بر دوش ملايك موج سواري مي‌كنند.
حالا من مانده ام و‌ اين قلم ناتوان، كه جوهره‌ي اشكش، مديون شهيدان گمنام است.

مناجات (3)


ای خدای آفریننده طلوع لبخند بر لب‌های صبح!
موج‌ها به سمت تو اوج می گیرند.
ستاره‌های نشسته پای منبر ماه، دست به سوی تو بلند کرده اند.
و نیلوفران باغ به سمت تو می خزند...

ای کریم با عظمت!
می دانم، هیچ دستی که به سمت تو کشیده شود، خالی بر نمی گردد.
هر دستی که بالا می رود پلی ست از خاک تا افلاک!
و راهی ست که به تو ختم می شود.
پس حالا که دل‌هایمان خشک و کویری ست،
باران نشاط و برکتت را بر ما بباران!

مناجات 2

اي رازدار پرده پوش!
سر در خويش فرو بردن، گريستن در باد و رو به قبله ي عاشقي ‌ايستادن را به من آموخته‌اي!
حالا صبر يك پروانه را، در رهايي از پيله دلتنگي به من بياموز!
تهور يك پرستوي بي آشيان را در من برويان!
*
احساس می کنم
به همه شب‌هاي پر ستاره بدهكارم.
به‌آيينه‌هاي با مرام مديونم.
از روي همه گل‌هاي باغچه شرمگينم.
تنها براي يك لحظه دست با كرامتت را بر دل ناآرامم بكش!
*
از‌ اينكه پرنده مهرباني ات، هميشه بالاي سرم مي‌چرخد از تو سپاسگزارم.

دانه های تسبیح

مناجات (1)
اي آفريدگار سعي و سكوت و سخاوت!
پاهايم در گِل مانده اند. گْل احساسم پژمرده شده است.
چشم‌هايم را در مسير گناه گم كرده ام.
زبانم ... آه، زبانم دروازه اشتباهاتم شده است.
راه را نمي‌دانم، فانوسي برايم بفرست تا تاريكي‌هاي قلبم را روشني بخشد.

اي آفريدگار كوههاي آرام و درياهاي متلاطم!
طناب غرور دست و پايم را بسته است،
تيغ‌هاي گناه در چشمانم فرو رفته اند؛
اما همچنان نبضم تو را صدا مي‌زند!
نيمي‌فرشته ام و نيمي‌شيطان؛
                                       حال خوش رفته ام را به من برگردان!

نامه

سلام. حال من خوب است.
زير ايوانی از سکوت سر بر زانوی خاطرات گذاشته‌ام؛ از تو چه پنهان كه تشويش و دلواپسي به جانم رخنه كرده است. بغض هاي بي‌مقدمه، در گلوي كلماتم ريشه دوانده‌اند. صداي پاي قطره‌هاي باران را مي‌شنوي؟
دست خودم كه نيست. اشكهايم را در ترمه‌اي از نگاه مخملين تو پيچيده‌ام.
مي گويند همه عاشقان جهان دل نازك اند. دل نازكتر از تنهايي ماه.
حالا ولي مثل ماه در مه فرو رفته‌ام. مرا كه مي‌شناسي! سه‌شنبه در مه فرو مي‌روم و پنج‌شنبه بيرون مي‌آيم.
خوشا به حال تو كه سنگها را هم عاشق كرده‌اي. رودها را به رقص‌ آورده‌اي. نخل‌هاي جوان را شیدا و تاكهاي پير را مست کرده ای.
عزيزترينم!
غروب‌ها و شب‌هاي بي‌ماه، مي‌گذرند و اگر دلتنگي‌ها اجازه دهند، یکروز خورشيد بر شانه‌هاي من هم طلوع خواهد کرد. همين!

*برای میلاد حضرت صاحب الزمان (عج)

بی‌صبرانه منتظرم تا در شب‌های خیال من طلوع کنی و من چقدر ‌این شب‌های روشن از نام تو را دوست دارم. نام زیبای تو به من رهایی می‌بخشد. روحم را پرواز می‌دهد. خدای عشق را شکر می‌کنم که نام تو را بر زبانم نوشت و نگاه مهربانت را به من هدیه داد. همان خدایی که بی‌قراری را به من بخشید و در کاسه انتظارم صبر ریخت.

صدای قدم‌های تو در کوچه‌های دل پیچیده است. از این رو همه وجودم را شور انتظار پر کرده است. امروز به قدر تمام روزهای نیامده دلتنگ تو هستم. حالا به هر طرف که می‌چرخم تو را می‌بینم و اگر گوش جان بدهم می‌توانم از پرنده‌ها و درخت‌ها، سنگ‌ها و دیوارها؛ حتی از همین طاق نصرت‌هایی که مثل بسیجی‌ها سربند «یا صاحب‌الزمان(عج)» به پیشانی بسته‌اند صدای تو را بشنوم.

ای یوسفی که یعقوب دلم منتظر عطر پیراهن تو است!
با پاهایی تاول‌زده، کوچه‌های دلنگرانی را طی کرده‌ام تا به خیابان دلتنگی رسیده‌ام. اهمیتی ندارد که چند روز در راه بوده‌ام یا‌ این راه عاشق‌کش کی به انتها می‌رسد؛ همین که در مسیر منتهی به نگاه تو باشم برای من کافی است. نه از راهی که آمده‌ام احساس خستگی می‌کنم و نه از تاول ‌این پاهای مهربان به تنگ آمده‌ام یا گلایه‌ای دارم.

حالا هم دست‌هایم مسیر آمدنت را نشان می‌دهد؛ نامت برای یک لحظه از روی لب‌هایم نمی‌افتد و قلبم «جمکرانی» است پر از زائران منتظر و دلشکسته که همه امیدشان نگاه مهربانانه تو است.

بی‌تو خیابان‌ها یا به بن‌بست می‌رسد یا آنقدر پر از پیچ‌و‌خم است که تنها سردرگمی را به دنبال دارد. زودتر بیا تا این پاهای به خواب رفته بیدار شوند و مرا به لحظه‌های آرامش تو برسانند.

کاش وقتی می‌آیی کوچه‌ها در خواب نباشند. شاعران خواب نباشند. خورشید و پنجره و درخت‌ها خواب نباشند.
 کاش روز میلادت را با روز موعود آمدنت، پیوند می‌زدی و امروز تیتر اول همه خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها خبر آمدن تو بود.

روزنامه جام جم، شماره 3723 به تاريخ 2/4/92، صفحه 20 (صفحه آخر) 
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2759536

برای میلاد حضرت علی اکبر

ای از تبار سرخ‌ترین گل‌های محمدی! تقویم‌ها در روز میلادت به تپش درمی‌آیند. درخت‌ها جوانه می‌زنند و تصویری از تو به وسعت تاریخ در ذهن خاموش زمین نقش‌می‌بندد.

روزی که حریری از ابر دور تو پیچانده بودند و فرشته‌ها بر گونه‌های نازکت بوسه می‌نوشتند؛ دست به دست جاری شدی تا به به آغوش پدررسیدی و او تو را «علی‌اکبر» نامید. از همان لحظه بود که عطر وجودت را ملائک به تبرک بردند و از آن روز بود که شمشادها شاعر شدند و زیباترین کلمات را برای وصف تو در کنار هم چیدند و تا هنوز همه گل‌ها از ترنم نفس‌های تو شکوفا می‌شوند.

همه روزهای زندگی‌ات اردیبهشتی‌اند؛ چرا که از نسل آقای جوانان بهشت هستی وهم شبیه‌ترین گل سرخ به بهاری، بهاری که خود ریشه در طراوت گل‌های محمدی دارد.

ای از تبار خورشیدهای گل کرده بر نیزه!‌

بگذار سروها و نخل‌های خیابان «بنی‌هاشم» تو را ازخود بدانند و از شکوه قامت رشیدت به خود ببالند.

بگذار ماه از شانه‌های تو به آسمان برود و آفتاب از پیشانی خجسته تو سربلند شود.

تو از خانواده گل‌های سرخ هستی. از نسل پر طنین توفان‌های جوان. از قبیله سرفرازعشق، از سلسله کوه‌های فتح نشده؛ اما حالا وقت آن است تا نقاب از چهره ماهت‌برداری تا همه اسطوره‌های جهان به چشم‌های آسمانی‌ات ایمان بیاورند. تا نگاه معصوم تو در جان پرستوهای عاشق تکثیر شود. تا رد نگاهت به سرخ‌ترین خاک جهان برسد. به کربلای زیبایی‌ها.

... و آن روز حماسه وقتی شانه به شانه پدر قدم برمی‌داشتی؛ عطر پیغمبرانه‌ات در سلول‌های هوای داغ منتشر شد و شوری در جان‌ها پیچید و همه به اشتباه افتادند و از خود پرسیدند: رسول عشق اینجا چه می‌کند؟

حالا ولی در روز میلاد شکوهمندت، شاعران ترانه حماسی می‌خوانند و رودهای زلال به رقص آمده‌اند.

مفقودالاثر

تمام شهر غرق شور و شر شد

فراموشی بعضی بیشتر شد

دل من در بیابانهای فکه

همان بهتر که مفقود الاثر شد

همین! (نامه 37)

سلام. حال من خوب است آن قدر که هنوز هم می توانم نام تو را بر بال هزار قاصدک بنویسم و آسمان را پر از خاطرات اردیبهشتی کنم.

با این حال نمی توانم دلتنگت نباشم، از فاصله ها شکوه نکنم و ... نه! بگذار چیزی از دلتنگی ها به میان نیاورم. دلم نمی خواهد خاطر عزیزت را مکدر کنم. می دانم که همین واژه های به ظاهر لال هم می توانند عمق تنهاییم را نقاشی کنند.

گاهی اوقات دوست دارم درختی باشم که هر روز سجاده عشق را در سایه سارش پهن می کنی و برای سلامتی عاشقان دعا می خوانی. گاهی هم دوست دارم گنجشکی باشم که هر روز خرده های مهربانی برایش می ریزی.

می خواهم هیچگاه از حضورت بی بهره نباشم.

حالا هم هر شب سیب سرخی زیر بالشم می گذارم تا خواب مهربانیهای تو را ببینم. همین!

برای میلاد باب الحوائج حضرت عباس (ع)

عاشقي به شيوه ماه بني هاشم

خويش را در عشق نشناسي خوش است
عاشقي هم حضرت عباسي خوش است
اسم تو که مي آيد بي اختيار دلم مي رود به سمت علقمه و فرات. به سمت روشناي جوانمردي ات. به سمت گنجينه ادب و غيرتت. اصلامگر مي شود اسم تو به ميان بيايد و از شجاعت و جانبازي و بازوي حيدري ات ياد نکرد؟ و مگر مي شود خورشيد فضل و کرمت در پشت ابرهاي غفلت به فراموشي سپرده شود؟
آفتاب از سرانگشت نخل هاي مدينه بالامي رفت که تو به دنيا آمدي. پلک پنجره ها پريد وقتي چشم هاي مهربانت به سمت «ام البنين» چرخيد؛ چشم هايي که خود تفسير تشنگي تاريخ اند.
مي گويند تو از مادري شير شجاعت نوشيدي که از نسل دلاوران عرب بود و در خانه مردي بزرگ شدي که همواره نام ذوالفقارش لرزه به اندام شب انديشان مي انداخت. اصلاانگار آمده بودي تا مثل سلسله کوه ها شانه به شانه برادر باشي.
اي «قمر بني هاشم»! شايد اگر تو را نمي ديدند کسي باور نداشت که ماه روي زمين راه برود؛ ماهي که پشت و پناه خورشيد و اهل بيت اش باشد!

اي عموي همه تشنگان عالم!
تشنگي رسم خوشايندي است که تو آن را بنا گذاشتي وقتي که بر لب آب بودي و به احترام تشنگان لب هاي ترک خورده ات را به نمي آشنا نکردي. اما بنازم دست هايت را که بهترين دست هاي عالم اند. دست هايي که به رسم ادب در جلوي برادر، به سينه مي گذاشتي. دست هايي که وقتي به آب زده شد خواب موج ها را براي هميشه بر آشفت.

دست هايت آيه خواهشند
دست هايت تا خدا قد مي کشند
دست هايي سربلند و سوگوار
دست هايي مست اما روزه دار

پيش از اين هيچ دستي آنچنان توفاني نبود و روايت هيچ دستي چون ماجراي دستان باوفاي تو دهان به دهان نمي گشت؛ دست هاي معجزه گري که به پايت افتادند و بوسه گاه فرشتگان شدند. حالادر روز ميلادت، چشم هايم سقاخانه اي است که تنها دل به رودخانه فضل و کرم تو دوخته است.

 روزنامه جام جم، شماره 3715 به تاريخ 23/3/92، صفحه 20 (صفحه آخر)
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2751966