قبل از آمدن، بوی پیراهنت را آوردند.
چشم‌های پدرت خوب شد. اما مادرت تحمل این همه سال را نداشت.
دیر آمدی، خیلی دیر.
تو هم که بد قول از آب در آمدی!
مگر قرار نبود راه کربلا را باز کنید و برگردید؟
حالا هم برگشته ای. اما بی نشانه و بی پلاک. در تابوتی که از جسم ات سنگین تر است.
خودت که دیدی! محله را سیاه پوش کرده اند و سر کوچه مان چند تا حجله روییده است.
پسر همسایه وقتی تو را دید گفت: «بیچاره چقدر هم جوان بوده!»
تو هم که فقط بلدی از درون قاب عکس ات، لبخند بزنی و نگاه کنی.