اینقد پایینو نیگا نکن
اين روزها در سالروز گراميداشت
هفته دفاع مقدس، در و ديوار شهر، عطر روزهاي حماسه و ياران شهيد را گرفتهاند.
بچههاي پايگاه بسيج هم شور و حال ديگري دارند و خود را براي برنامههاي
فرهنگي اين هفته آماده ميكنند.
ديروز عكس هاي شهدا را بيرون آورديم و خاكشان را گرفتيم. دستمالي كه
به قاب عكس «ناصر مكارم» كشيدم لبخندي زد، طوري كه تمام خستگي از تنم
بيرون رفت. ناصر در روزهاي اول جنگ گلولهاي به كتفش خورد و همان باعث
انفجار نارنجك از ضامن كشيدهاي شد كه در دست گرفته بود. در يك لحظه دستش
قطع شد. رزمندهاي در كمال بهت و حيرت دست قطع شده را از زمين بلند كرد و
به طرف ناصر دراز كرد؛ اما او در جلوي چشمان همه، دست قطع شده را به سمت
خاكريز عراقي ها پرت كرد و گفت: «چيزي را كه در راه خدا دادهام پس نميگيرم.»
عكس ناصر را با قاب كهنهاش، روي يكي از ستون هاي مسجد نصب ميكنم.
از جلوي عكس «غلامرضا زارعي» كه رد ميشوم، صدايم ميكند. بر ميگردم و با
تعجب نگاهش ميكنم. از درون قاب، قيافه حق به جانبي به خود ميگيرد و ميگويد:
«بيمعرفت! همينطور پايينو نيگا ميكني و رد ميشي؟ آخه يه سلامي يه عليكي
...»
زبانم بند ميآيد. به چشمانش خيره ميشوم. انگار همين ديروز بود كه
با او آشنا شدم. همان روزي كه با چند رزمنده ديگر، در محاصره افتاده بودند
و بعد از سه روز تشنگي و گرسنگي به نيروهاي خودي پيوستند. وقتي از او
پرسيدم: «در آن سه روز چه گذشت؟»
به آرامي گفت: «مسئله مهمي نبود.»
هميشه از اينطور جواب دادنش حرصم مي گرفت. آن روز هم در جبهه سوسنگرد،
وقتي كه تيري به نزديكي قلبش اصابت كرد، در آخرين لحظه عمرش بريده،
بريده، گفت: «چيز مهمي نيست،... شما عمليات را ادامه دهيد!»
حالا همه بر و بچه هاي قديمي جنگ، از درون قاب هاي رنگ و رو رفته شان بيرون آمده
اند و دور هم جمع شده اند. آنها همان طور جوان مانده اند و ما پير شده ايم..