بارها تو را دیده ام که مثل تکه ای ابر، دور گردن کوهی بزرگ می درخشی و گمان می کنم که تنها تحفه ای از بهشتی باشی که  به زمین تقدیم شده ای و می شود به آن افتخار کرد.
... اما مگر می شود یک تکه پارچه این همه محبوب باشد و بشود در مورد آن این همه حرف زد؟
بچه‌های آفتاب نقل می کنند که روزگاری خیلی برایشان کاربرد داشته ای.
هم سفره غذایشان بوده‌ای، هم سجاده نماز و هم مانع خونریزی زخم‌های خورشید می شدی.
چندی پیش یکی از بچه‌های تفحص، حرفی زد که دهانم را قفل کرد، می گفت که همه استخوان‌های «سید مهدی» در «چفیه» معطرش جا شد.
امروز هم در جایی خواندم «حاج احمد» سفارش کرده است، چفیه همرزم شهیدش را در کفنش بگذارند تا شاید در قیامت به دادش برسد.
تو چقدر آبرو داری «چفیه» عزیز!