زیارت
عبدالرحیم سعیدی راد
_________________________________________

بهمن ماه سال 86 بود. توی اتاقم با یکی از همکاران که تازه از مشهد برگشته بود، بحث زیارت امام رضا (ع) پیش اومد. گفتم: حدود دو ساله که آقا منو نطلبیده، دیگه خیلی دلم تنگ شده.
همکارم چیزی نگفت و رفت. ساعتی بعد یکی از شعرا زنگ زد. به گمانم آقای اکرامی فر بود. گفت: برای افتتاحیه جشنواره شعر فجر در مشهد برات بلیت گرفتیم. ( به گمانم گفت دو یا سه روز مشهد می مونیم (
چون سرم خیلی شلوغ بود. گفتم: من خیلی کارام زیاده ، اگه میشه من فقط یه روزش رو بیام. مثلا روز اول صبح بیام، آخر شب برگردم.
اکرامی فر گفت: میل با شماست. ولی مشهد که یه روزه نمیشه. تو نمی خوای یه زیارتی بری ؟
گفتم: یکی دو ساعته میرم، نگران نباش.
بالاخره قرار شد من یه روزه برم و برگردم. چند دقیقه بعد از قطع شدن گوشی، یک باره یادم اومد که با چه حسرتي به دوستم گفتم آقا منو نطلبیده ! ولی حالا دارم براش ناز می کنم که نمیشه یه روزه باشه و ...
فوری گوشی رو برداشتم و زنگ زدم که بلیت منو عوض نکن ! در همون تاریخی که بلیت گرفتید میام و بر می گردم.
گذشت تا این که ۳ روز بعد مشهد بودم. همون شب اول ولوله ای بین شاعران افتاد که می خواستند برگردند. چون یه جبهه هوای بسیار سرد در راه بود و به طور قطع همه پرواز ها کنسل می شد. من ولی خیلی خونسرد به دوستان سپردم که در همان تاریخ بلیتم بر می گردم.
اون شب هر طور بود یه عده با هواپیما و چند نفر هم از ترس ماندگاری در مشهد با قطار برگشتند. اما من باز با آرامش موندم. چون یقین داشتم این سفر رو آقا طلبیده. نشون به این نشون که به خاطر برف سنگین و سرمای وحشتناک، ۵ یا ۶ روز در مشهد ماندگار شدیم. با این حال برای یک لحظه به شلوغی کارهایم فکر نکردم و بدون استرس روزی چند بار به زیارت می رفتیم.
روز سوم بود که از مشهد به مادرم در دزفول زنگ زدم که حالشو بپرسم. وقتی شنید مشهد هستم با یه حالت که ناشی از ذوق و شوق بود، گفت من می دونستم که مشهدی !...
پرسیدم از کجا؟
گفت: بعد از سال ها در عالم خواب مرحوم پدرم را دیدم که در منزل شما بود. ازش پرسیدم اینجا چه می کنی؟ گفت: عبدالرحیم مشهد رفته و من اومدم چند روز پیش زن و بچه هاش باشم تا مشکلی نداشته باشن...
تا اینجا رو داشته باشید. یک ماه بعد از برگشت از مشهد، برای تعطیلات عید نوروز و برای دیدن مادرم به دزفول رفتیم. یک روز صبح مادرم گفت: از آن وقتی که متوجه شدم مرحوم پدرم به شما لطف داره و در خواب به منزل شما اومده، می خواهم به خرج من و به نیابت از طرف ایشان یه سفر عمره به مکه بری.
هر چی اصرار کردم که خودت باید بری، به خرجش نرفت و گفت: نه ! من از نظر جسمی نمی توانم و در ضمن از همان شب که اون خواب رو دیدم نیت کرده ام که تو باید به این سفر بری.
خلاصه این که همه چیز دست به دست هم داد و به تهران که برگشتم در یک قرعه کشی برنده شدم و دو ماه بعد به سفر خانه خدا رفتم...