خاطره شعر گفتن برای خلبان

فوکر 100 را تو می رانی چه خوب !
عبدالرحیم سعیدی راد


بهمن ماه سال 1383 برای شرکت در سیزدهمین کنگره شعر دفاع مقدس راهی اهواز بودیم. توی هواپیما با آقای قزوه تصمیم گرفتیم سر به سر دبیر کنگره بذاریم. نامه ای به خلبان نوشتیم و ازش خواستیم که آقای پرویز بیگی شاعر «یاران چه غریبانه...» رو برای شعر خوانی برای مسافرا دعوت کنه. سر مهماندار فوری اومد و عذر خواهی کرد که ممنوعه غیر از اونچه براشون دیکته شده چیزی خونده بشه. اما چند لحظه بعد خلبان به شاعران خیر مقدم گفت و از حضور آقای بیگی در هواپیما تشکر کرد.

چند دقیقه بعد آقای قزوه اسم خلبان رو پرسید از سرمهماندار . گفت: فاخران!
... و شروع کردیم برایش شعر گفتن:

مرحبا ای فاخران ای مرد نیک
می شوی در شادمانی ها شریک

ای شما در زندگی فاخر ترین
ای نگین آسمانها و زمین

فوکر 100 را تو می رانی چه خوب
صبح و ظهر و شام و هنگام غروب

مرحبا بر جمع مهماندارها
این همیشه تا سحر بیدارها

آفرین بر عزم پولادین تان
حق نگهبان شما و دین تان

خاطره مرکب الشعرا

مرکب الشعرا !
به روایت : عبدالرحیم سعیدی راد
__________________________

در سال هاي دور توي اهواز يك ژيان زرد قناری داشتم. شعراي اهواز بهش مي گفتند : مركب الشعرا. چون غالبا دوستان شاعر سوارش مي شدند.

صندلي عقب ژيان سوراخ شده بود و يكي از فنر هاي صندلي زده بود بيرون. البته وقتي كسي مي نشست مي زد بيرون! در نتيجه موقع پياده شدن اين فنر به شلوارشون گير مي كرد و زخمی اش مي كرد.

روزي كه شلوار بهروز ياسمي اينجوري پاره شد زماني بود كه براي شب شعري مي رفتيم. بهروز رفت پشت تريبون و گفت: هرگاه توي خيابون راه مي رفتيد و از پشت سر ديديد كه كسي شلوارش پاره است (اشاره کرد به شلوار خودش) بدانيد كه طرف شاعر است!!! چون حتما سوار ژيان سعيدي راد شده است.


ها راستي... يه بار هم آقاي قزوه اومده بود اهواز. عصر براي ديدنشون رفتم مهمانسرا. از دور منو كه ديد دارم با ژيان ميام. دويد سمت ژيانم و پريد هوا و دو پايي فرود آمد رو گلگير ژيان. تا چند روز اينقدر با سنگ و چوب زدم تا فرو رفتگي اش كمي درست شد!

زیارت - خاطره

زیارت
عبدالرحیم سعیدی راد
_________________________________________

عکس بسیار زیبا از یک روز برفی در حرم امام رضا (ع), جدید ۱۴۰۲ -❤️ گهر



بهمن ماه سال 86 بود. توی اتاقم با یکی از همکاران که تازه از مشهد برگشته بود، بحث زیارت امام رضا (ع) پیش اومد. گفتم: حدود دو ساله که آقا منو نطلبیده، دیگه خیلی دلم تنگ شده.
همکارم چیزی نگفت و رفت. ساعتی بعد یکی از شعرا زنگ زد. به گمانم آقای اکرامی فر بود. گفت: برای افتتاحیه جشنواره شعر فجر در مشهد برات بلیت گرفتیم. ( به گمانم گفت دو یا سه روز مشهد می مونیم (
چون سرم خیلی شلوغ بود. گفتم: من خیلی کارام زیاده ، اگه میشه من فقط یه روزش رو بیام. مثلا روز اول صبح بیام، آخر شب برگردم.
اکرامی فر گفت: میل با شماست. ولی مشهد که یه روزه نمیشه. تو نمی خوای یه زیارتی بری ؟
گفتم: یکی دو ساعته میرم، نگران نباش.
بالاخره قرار شد من یه روزه برم و برگردم. چند دقیقه بعد از قطع شدن گوشی، یک باره یادم اومد که با چه حسرتي به دوستم گفتم آقا منو نطلبیده ! ولی حالا دارم براش ناز می کنم که نمیشه یه روزه باشه و ...
فوری گوشی رو برداشتم و زنگ زدم که بلیت منو عوض نکن ! در همون تاریخی که بلیت گرفتید میام و بر می گردم.

گذشت تا این که ۳ روز بعد مشهد بودم. همون شب اول ولوله ای بین شاعران افتاد که می خواستند برگردند. چون یه جبهه هوای بسیار سرد در راه بود و به طور قطع همه پرواز ها کنسل می شد. من ولی خیلی خونسرد به دوستان سپردم که در همان تاریخ بلیتم بر می گردم.
اون شب هر طور بود یه عده با هواپیما و چند نفر هم از ترس ماندگاری در مشهد با قطار برگشتند. اما من باز با آرامش موندم. چون یقین داشتم این سفر رو آقا طلبیده. نشون به این نشون که به خاطر برف سنگین و سرمای وحشتناک، ۵ یا ۶ روز در مشهد ماندگار شدیم. با این حال برای یک لحظه به شلوغی کارهایم فکر نکردم و بدون استرس روزی چند بار به زیارت می رفتیم.
روز سوم بود که از مشهد به مادرم در دزفول زنگ زدم که حالشو بپرسم. وقتی شنید مشهد هستم با یه حالت که ناشی از ذوق و شوق بود، گفت من می دونستم که مشهدی !...
پرسیدم از کجا؟
گفت: بعد از سال ها در عالم خواب مرحوم پدرم را دیدم که در منزل شما بود. ازش پرسیدم اینجا چه می کنی؟ گفت: عبدالرحیم مشهد رفته و من اومدم چند روز پیش زن و بچه هاش باشم تا مشکلی نداشته باشن...

تا اینجا رو داشته باشید. یک ماه بعد از برگشت از مشهد، برای تعطیلات عید نوروز و برای دیدن مادرم به دزفول رفتیم. یک روز صبح مادرم گفت: از آن وقتی که متوجه شدم مرحوم پدرم به شما لطف داره و در خواب به منزل شما اومده، می خواهم به خرج من و به نیابت از طرف ایشان یه سفر عمره به مکه بری.
هر چی اصرار کردم که خودت باید بری، به خرجش نرفت و گفت: نه ! من از نظر جسمی نمی توانم و در ضمن از همان شب که اون خواب رو دیدم نیت کرده ام که تو باید به این سفر بری.
خلاصه این که همه چیز دست به دست هم داد و به تهران که برگشتم در یک قرعه کشی برنده شدم و دو ماه بعد به سفر خانه خدا رفتم...

عشق مادری - خاطره رفتن به جبهه

عشق مادری
عبدالرحیم سعیدی راد
__________________________________________

يادم مياد اولين باري كه مي خواستم به جبهه برم مادرم خيلي بي تابي مي كرد و مي گفت نمي توانم تحمل كنم. حتي تصورش برام سخته كه يه شب تو نباشي، حتما بدون كه قلبم مي ايسته و ...

خلاصه اين كه نرفتم. اما در اعزام هاي بعدي بدون اجازه خانواده رفتم. حدود دو هفته بعد توي پادگان كرخه بوديم و داشتيم آماده مي شديم كه به خط مقديم بريم كه بلندگوي پادگان اسمم را برد كه ملاقاتي دارم.

اسممو كه شنيدم انگار يه كوه رو سرم خراب شد. با خودم گفتم يا اتفاقي برا مادرم افتاده يا اومدن دنبالم ببرنم خونه يا ... همين جور فكر و خيال هاي مختلف تو ذهنم رژه مي رفتند.
اولش نخواستم برم ، ولي بعد گفتم دل به دريا مي زنم و مي روم ببينم اوضاع از چه قراره.
رفتم و از دور ديدم كه مادرم آمده با دو تا از خواهران و شوهر خواهرم . راستش دلم برايشان تنگ شده بود ، اما ترديد داشتم از اين كه بدون اجازه شون رفته ام چه برخوردي باهام مي كنند... تند و تند جواب هاي مختلفي توي دلم آماده كردم و جلو رفتم. به محض اين كه با مادرم روبرو شدم به سرعت به طرفم اومد و غرق بوسه ام كرد و گفت: مادر جون يه وقت نگران حال من نشي ها ! من خوب خوبم. ماشالله تو ديگه برا خودت مرد شدي ! رزمنده شدي و ... برا اين كه سردت نشه برات شال و كلاه آوردم. يه كم كلوچه و تخمه و بادام زميني هم آوردم كه با دوستات بخوري ...

مادرم هي مي گفت و من فقط مات و حيران مانده بودم در برابر اين همه عشق مادري !

شهید مسعود خشت چین- والفجر8

 

شهید مسعود خشت چین

اول:

دم غروب به ستون یک، راهی ساحل اروند شدیم. در راه «مسعود خشت چین» با صدایی محزون و دلنشین شروع به خواندن اذان کرد. طوری که اشک عده ای جاری شد. مسعود تنها کسی بود که رفتارش با بقیه فرق می کرد و داد فرماندهان را در آورده بود و احتمال نمی دادم شهید شود. اما بعد از خواندن اذان …
تیمم کردیم و با پوتین نمازمان را خواندیم و از نهر قائم سوار قایق ها شدیم. قایق ها به هم چسبیده بودند و برای هر قایق یک نفر ، طناب بدست، بیرون از قایق روی چولان ها نشسته بود.
سوز سردی می وزید و کم کم هوا تاریک می شد و آب هم کم کم داشت مد می شد. آب، بچه هایی را که بیرون قایق بودند فرا گرفت. در قایق بغلی مان جوانی نشسته بود بلند قد و رشید که داشت ذکر می خواند. تقریبا شانه به شانه هم بودیم. به صوت زیبایش گوش می کردم. در آن تاریکی، صورتش را نمی دیدم و از صدایش هم او نشناختم.
چند دقیقه بعد اسمش را پرسیدم. گفت: مصطفی کمال !

کمی هم حرف زدیم و هر دو نگران بچه هایی بودیم که طناب قایق ها را بدست داشتند و به زحمت سرشان از آب بیرون مانده بود. مصطفی با یکی از آنها که از سرما دندانهایش روی هم می خورد و صدا می کرد شروع کرد به حرف زدن …
صدای کاتیوشا از سمت چپ ما بگوش رسید. به دنبال آن تیربارهای عراقی از ساحل فاو شروع کردند به تیراندازی به سمت ما. به کف قایق خزیدیم. از سمت راستمان هم خط شکسته شد و صداها بالا گرفت. منتظر بودیم تا از گوشه سمت چپ فاو، همانجایی که سه پایه بلندی بود نور سبز چراغ قوه ی چپقی بچه های غواص دیده شود..موتورهای قایقها روشن شد اما از چراغ سبز خبری نشد. چند دقیقه بعد نور زردی دیده شد و با فریاد «یا فاطمه زهرا(س)» به سمت آن حرکت کردیم …و عملیات والفجر ۸ شروع شد.

راوی: عبدالرحیم سعیدی راد

به جای تفنگ، قلم برداشته‌ام

عبدالرحیم سعیدی‌راد/  شاعر

 

  • به جای تفنگ، قلم برداشته‌ام

عبدالرحیم سعیدی‌راد جزو چهره‌های شاخص شعر انقلاب و دفاع‌مقدس است. از زمانی که در جنگ تحمیلی حضور داشته، به عضویت بسیج درآمده است. سعیدی‌راد، بیش از ۲۰ عنوان کتاب در زمینه خاطره‌نگاری و شعر و نقد شعر و نثر ادبی منتشر کرده است. او از علاقه‌اش به پیوستن به بسیج می‌گوید: «از ابتدا دلبسته انقلاب بودم. حتی در زمان شاه، با وجود اینکه سن کمی داشتم، برای مبارزه با رژیم طاغوت اعلامیه چاپ می‌کردم و به در و دیوار می‌چسباندم.» او در فراز دیگری از خاطراتش می‌گوید: «وقتی صحبت از بسیج می‌شود، ضربان قلبم تند می‌زند. بفهمی نفهمی هیجانی در درونم نقب می‌کند.

پیش از انقلاب کتاب در زیر پیراهنم مخفی می‌کردم. در یک خیاطی کار می‌کردم. حدوداً سال دوم ابتدایی بودم. البته تا آنجا که ذهنیتم یاری می‌کند. هم درس می‌خواندم و هم کار می‌کردم. استاد کارم یکی از بچه‌های انقلابی بود. باور کنید که اعلامیه‌ها را همانجا دست به دست می‌کردیم و روی سینه دیوار می‌چسباندیم. گاهی به دلیل قریحه نوشتنم، کمی که بزرگ‌تر شدم، اعلامیه‌ها را به من می‌دادند که بنویسم. اعلامیه‌ها را می‌نوشتم و چند بار به چشم خودم دیدم که مأموران رژیم شاه، با سرنیزه اعلامیه‌های مرا پاره می‌کردند.» خودش می‌گوید: «حالا پس از سال‌ها، به جای تفنگ قلم دست گرفته‌ام. چون به قول معروف قلم علما از خون شهیدان بالاتر است.

من این مهم را به عینه در جبهه می‌دیدم. گاهی با یک سرود تهییج می‌شدیم و به دشمن یورش می‌بردیم و موفق می‌شدیم.» این شاعر چندین بار هم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته است. اغلب، هر سال نیمه رمضان مهمان رهبر انقلاب است و رهبر انقلاب نیز با «احسن» هایش، شعرها و نوشته‌های او را دنبال و تشویق می‌کند.

خاطره دفاع مقدس- شهید پوستکتان

 

روزنامه کیهان

آرشیو یک‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۸۰

فرهنگ و مقاومت

۹

  •  
  •  
  •  
  •  
  •  

ماشاءالله مو را از ماست می کشید!

 عبدالرحیم سعیدی راد

۱

اسمش ماشاالله بود. برادر کوچکتر شهید غلامعلی پوستکتان. از وقتی برادرش غلامعلی توی عملیات بدر شهید شد (البته سال های سال مفقودالاثر) بچه های بسیج بیشتر بهش توجه داشتند. بیشتر مورد لطف و محبت دوستان بود. البته به قول خودش که یک شب سر پست نگهبانی با هم حرف می زدیم، این رفتارها خیلی آزارش می داد. می گفت: منم برای خودم یه شخصیت دارم. برادرم برای خودش منم برای خودم. از این نگاه های ترحم آمیز بدم می آد!

برای والفجر ۸ با هم ثبت نام کردیم. حدود ۱۰ نفر بودیم که با هم اعزام شدیم. افتادیم گردان بلال. ماشاالله یه عادت داشت که توی هر غذایی مویی پیدا می کرد. گاهی می پاییدمش که تقلب نکند اما نه اهل این حرفا نبود. از شانسش همیشه یه مو پیدا می شد.

۲

یه روز نهارمون نون و ماست بود. خیلی ماست خوشمزه ای بود. یهو بهش گفتم: از توی ماست به این سفیدی هم می تونی مو بکشی بیرون؟

همه از خوردن دست کشیدن و نگاه ماشاالله می کردند که چطور مو پیدا می کند. ماشاالله شروع کرد به نگاه کردن. زیر لب هم آهنگ پلنگ صورتی را می زد. چند لحظه بعد در میان چشمان از حدقه درآمده ما، مثل کسی که گنج پیدا کرده باشد. گفت: یافتم!... بعد با نک قاشق مویی را از گوشه ظرف غذا بیرون کشید.

۳

شب عملیات شهید «سیدجمشید صفویان» اجازه نداد ماشاالله در عملیات شرکت کند. منظورش این بود که کسانی که قبلااز خانواده شون کسی شهید شده کمتر در معرض خطر قرار بگیره. خیلی بهش برخورد ولی چیزی نگفت.

۴

چند روز بعد از عملیات، بعد از آن پاتک معروف عراق. دم غروب داشتم از خاکریز محل درگیری برمی گشتم برای استراحت که دیدم ماشاءالله با ماشین تدارکات دارد می آید. شب با هم در یک سنگر خیلی کوچک جا گرفتیم. سنگر آنقدر کوچک بود که نمی شد پاها را دراز کنیم. هوا به شدت سرد بود. به علت کمبود وسایل تنها یک کیسه خواب گیرمان آمد و یک پتو. قدر مسلم کیسه خواب گرمتر بود اما هیچ کدام قبول نکردیم داخلش بخوابیم. به ناچار کیسه خواب را باز کردیم و زیر سر گذاشتیم و پتو رو روی پاهایمان کشیدیم. چون وضعیت خیلی ناامن بود مجبور شدیم با کلاه آهنی بخوابیم. آن شب آنقدر حرف زدیم و درد دل کردیم که خوابمان برد. اما یک باره از خواب پریدیم چون یک گلوله منور درست بالای سنگرمان می سوخت و روغنش می ریخت بغل گوشمان. خوشبختانه بادی وزید و از بالای سرمان دور شد. دوباره چرتمان گرفت اما ساعتی بعد یک لودر که داشت خاکریز راترمیم می کرد توی تاریکی بیل پر از خاکش را روی سرمان خالی کرد. چیزی نمانده بود که زنده بگور شویم. به زحمت خودمان را بالاکشیدیم و با فریاد به راننده لودر فهماندم که ما اینجاییم...

۵

ماشاالله پوستکتان در عملیات کربلای ۴ شهید شد...

ماجرای مسجد انقلابی

به نقل از روزنامه خراسان:

من در دزفول به دنیا آمدم و بزرگ شــدم. در دزفول رسم بر این اســت که جلسات قرآن کریم شــبها بعد از افطار برگزار می‌شود و همیشه هم برپاست. اینطور نیست که امشب باشد و فردا شب برگزار نشــود.

من از اول ابتدایی به این کلاسها می رفتم. هم به خاطر تربیت خانوادگی که مقید به روزه داری بودند و هم اینکه تحت تأثیر این کالس دوست داشتم با وجود سن کم روزه بگیرم که البته اینهم با خود سختی هایی داشت.  یادم هست اولین روزهایی که قصد داشتم روزه بگیرم و مانند بزرگترها برای سحری خوردن بیدار شوم، 7 ساله بودم. به اصرار از خانواده می خواستم که من را هم برای ســحر بیدار کنند، آنها هم یا قــول می دادند و یا اگر هم وعدهای در کار نبود، از بیدارکردن من به دلیل سن کمم، امتناع میکردند. به همیــن خاطر روزی تصمیــم گرفتم تا خودم گره از این مشــکل باز کنم. هنگام خواب پایم را با ملحفهای به پای یکی از بزرگترها بستم تا زمانیکه او بیدار میشود، من هم بیدار شوم، غافل از اینکه او از من زرنگتر بود و قبل از اینکه من بیدار شوم، آن بند را باز کرده بود.

همانطورکــه گفتم در دزفــول کلاس های قرآنی برگزار میشــد کــه مدیریت آن برعهــدۀ آقای فظیلت پور بود. ایشــان کــه الان هم در قید حیات هستند و به کارهای فرهنگی خود ادامه میدهند، در سالهای بعد، از فرماندهان دفاع مقدس شدند. ایشــان در آن دوره، بــا برپایی ایــن کلاسها در مسجدی سعی در بیدار کردن افکار مردم داشتند؛ چراکه آن زمان مصادف با سالهای 55 و 56 بود کــه درگیریها و مبارزات برای به ثمر نشســتن انقالب به اوج خود رسیده بود. من هرشــب با ذوق و شــوق از خانه مان چند محله را طی می ِ کــردم و در آن تاریکی خیابانها میدویــدم تا به این کالسها برســم.

در آن زمان کودکی 7 یا 8 ســاله بودم. یکی از این شبها که به مسجد رسیدم، دیدم چند نفر مانع ورود بچه ها میشوند و میگویند بچه ها حق ورود به مسجد را ندارند، چون آنها مسجد را نجس میکنند. خب این حرف سنگینی برای ما بود. اما بعدها فهمیدم که قضیــه از چه قرار اســت. به دلیل فعالیتهای آقای فظیلت پور سعی داشــتند از حضور نوجوانان و جوانان در این مســجد خودداری کنند که البته موفق نشدند.

 

کتاب جشن پتو - سعیدی راد

نتیجه تصویری برای کتاب جشن پتو

«جشن پتو» مجموعه‌ای از طنز تعدادی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که به اهتمام عبدالرحیم سعیدی راد جمع آوری شده است.  جنگ تحمیلی ۸ ساله به كشورمان با همه خشونت ها و زمختی هایش مثل هر موقعیت دیگری داراى اتفاقات طنزی هم بود. به این صورت كه گاهی ناخواسته و اتفاقی جریانی پیش می آمد كه موجب خنده می شد؛ گاهی هم بر و بچه های شوخ برای بالا بردن روحیه نشاط رزمنده ها دست به خلق اتفاقات طنزآمیزی مى زدند. 

***

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه ها، از آن بچه هایی که اصلا این حرف ها بهش نمی آمد، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت: بلند شید، بلند شید، می خواهیم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم. هر چی گفتیم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله اش را نداریم. اصرار می کردکه : فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی یکی بلند شدند و نشستند. شاید فکر می کردند حالا می خواهد سوره واقعه ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا آورد، که با قیافه عابدانه ای شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم همه تکرار کردند و با تردید منتظر بقیه عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: همه با هم می خوابیم، بعد پتو را کشید سرش. بچه ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتوی حسابی از خجالتش درآمدند.(برشی از کتاب جشن پتو)

شبی با حسین آهی

* خاطره سعیدی‌راد از مرحوم حسین آهی در دیدار با رهبر انقلاب

عبدالرحیم سعیدی راد هم در این محفل گفت: گمانم سال ۷۶ بود که در نیمه ماه مبارک رمضان؛  با حدود 25 نفر از شاعران به دیدار مقام معظم رهبری رفته بودیم. آن موقع همه شعر می‌خواندند و راجع به همه شعرها صحبت می‌شد. آن شب آقای حسین آهی کمی دیرتر رسید و دم در اتاق با فاصله. یک متر از بقیه شاعران نشست. موقع شعرخوانی رهبری فرمودند تشریف بیارید جلوتر. مرحوم آهی کم کم جلو آمد تا در جمع نشست. چون به علم عروض تسلط داشت گفت شعری می‌خوانم در بحر رَمل مثّمن مخبون و در این وزن فلان شاعر سده ششم چند شعر دارد فلان شاعر در قرن نهم فلان شعر را دارد و ... رهبری فرمودند خوب بفرمایید بخوانید. و آقای آهی غزل زیبایی خواندند. رهبری با لبخندی فرمودند: شعرتان خیلی خوب بود اما این که خواندید  همان فعلاتن فعلاتن  خودمان است....
 
وی خاطره دیگری را تعریف کرد و افزود: سال 79 در حوزه هنری جلسه چهارشنبه‌های حوزه با مدیریت آقای براتی پور برقرار بود. آن روز آقای حسین آهی آمد و طبق معمول نشست جفت در. آقای براتی پور دعوتش کرد که صدر جلسه بنشیند اما ایشان یک متر جلوتر آمد. دوباره آقای براتی پور دعوتشان کرد به بالای مجلس. اما باز ایشان دو متر جلوتر رفت. همینطور دعوت‌ها ادامه داشت تا به صدر جلسه رسید. آن روز نوجوانی شعری زیبا خواند و آقای آهی بسیار ایشان را تشویق کرد و از داخل جورابش خودکارش را به آن نوجوان هدیه داد . گویا لباسش جیب نداشت و خودکارش را در جوراب گذاشته بوند. نیم ساعت بعد دختر نوجوانی شعر زیبایی خواند و جناب آهی بسیار ایشان را تشویق کرد. اما وقتی خواست هدیه ای به او بدهد چیزی نداشت و بغض گلویش را گرفت و با حالت شرمندگی گفت: ببخشید چیزی ندارم تقدیم کنم.

خاطره: افضل الساعات

یکی از خاطرات زیبای رزمندگان دوران دفاع مقدس، در متن زیر توسط عبدالرحیم سعیدی راد با زبان طنز آورده شده است.

افضل الساعات

 

داخل چادر همه‌ی بچه‌ها جمع بودند می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی چیزی می‌گفت و به نحوی بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط یکی از بچه‌ها به قول معروف رفته بود تو لاک خودش ساکت گوشه‌ای به کوله پشتی‌اش تکیه داده بود و حالتی فکورانه به خود گرفته بود. گویی در بحر تفکر غرق شده بود. هر کس چیزی می‌گفت و او را آماج کنایه‌ها و شوخی‌های خود قرار می‌داد؛ اما او بی‌خیال آنچه می‌گفتیم نشسته بود.

یک‌باره رو به جمع کرد و گفت: «بسه، دیگه شوخی بسه! اگه خیلی حال دارین به سوال من جواب بدین.»

همه جا خوردند از آن آدم ساکت این نوع صحبت کردن بعید بود. همه متوجه او شدند.

گفت: «هر کی درست جواب بده بهش جایزه می‌دم.»

بچه‌ها هنوز گیج بودند و به هم نگاه می‌کردند که گفت: «آقایون، افضل‌الساعات (بهترین ساعت‌ها) کدام است؟»

پچ پچ بچه‌ها بلند شد. به هم نگاه می‌کردند. سوال خیلی جدی بود. یکی از بچه‌ها گفت: «‌قبل از اذان، دل نیمه شب، برای نمازشب

با لبخندی گفت: «‌غلطه... آی غلطه. اشتباه فرمودین!»

دیگری گفت: «‌می‌بخشین، به نظر من اذان صبح، وقت نماز و...»

گفت: «به...اینم غلطه.»

هر کدام ساعتی خاص را بر اساس ادراکات اطلاعات و برداشت‌های خود گفتند. نیم‌ساعتی از شروع بحث گذشته بود. هر کسی چیزی می‌گفت و جواب او همچنان نه بود.

همه متحیر و باکمی دلخوری گفتند: «آقا حالگیری می‌کنی‌ها. ما نمی‌دونیم.»

و او با لبخندی زیبا گفت: «‌از نظر بنده، بهترین ساعت ها، ساعتی است که ساخت وطن باشد، و دست کوارتز و سیتی زن و سیکو پنج رو از پشت ببندد.»

بعد هم با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش را برای نماز ظهر آماده کند.


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

https://rasekhoon.net/article/show/1437282

 

خاطره : زدم نزدم؟

یکی از خاطرات دوران دفاع مقدس و عملیات خیبر، توسط عبدالرحیم سعیدی راد در متن زیر آورده شده است.

زدم؟ نزدم؟

 

وسط عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از روبه‌رو می‌آمد هدف بگیرد. هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد احمدی موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانه‌گیری آن را شلیک کرد. موشک از کنار هلیکوپتر رد شد. خوب که نگاه کردم دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک. احمدی که دود حاصل از شلیک موشک‌ها را دید به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده کف دست هایش را به هم کوبید و توی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت: «زدم...زدم...زدم زدم...»

ولی تا موشک‌های هلیکوپتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی که دید بدجوری خراب کرده برای این که ضایع نشود و خودش را کنترل کند با همان حال شادی و خنده و در حالی که دست می‌زد ادامه داد: «زدم زدم...نزدم نزدم...نزدم نزدم...»


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

https://rasekhoon.net/article/show/143728

خاطره سنگک

یکی از خاطرات زیبای رزمندگان دوران دفاع مقدس در متن زیر آورده شده است.

سنگر یا سنگک؟

 

همیشه‌ی خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش‌هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد فورا برایش تهیه می‌کرد.

یک روز عصر که از سنگر تدارکات می‌آمدیم عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سرمان. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودالی که یک خمپاره درست کرده بود. در همین لحظه دیدم که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت، فریاد زدم: «‌حاجی سنگر بگیر.»

اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «‌چی؟ سنگک؟»

من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا! سنگر، سنگر بگیر.»

سوت خمپار‌ه‌ای حرفم را قطع کرد. سرم را دزیدم؛ ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید" سنگک؟"

زدم زیر خنده حاجی همیشه همین‌طور بود از تمام کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

https://rasekhoon.net/article/show/1437280

 

خاطره شربت

متن زیر یکی از خاطرات رزمندگان دوران دفاع مقدس است که عبدالرحیم سعیدی راد آن را نوشته است.

آی شربته...

 

از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له‌له می‌زدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینیه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد و می‌گفت: «‌آی شربته... آی شربته.»

بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید: «آی شر بده...آی شر بده...»

معلوم شد در آن قابلمه بزرگ فقط آب است و هر کسی که از آن خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد.


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

https://rasekhoon.net/article/show/1437279

 

خاطره: عبارت نویسی روی برانکارد

عبدالرحیم سعیدی راد داستان کوتاه زیر را با زبان طنز در مورد روزهای جنگ و دفاع مقدس نگاشته است.

عبارت نویسی روی برانکارد

 

در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی‌شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می‌کردند. یک‌بار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم. چشممان به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع» افتاد. از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود.

یک نگاه به او می‌کردیم، یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه می‌توانستیم بخندیم، نه می‌توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم. بنده‌ی خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم.


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

خاطره

حاج صادق آهنگران

(متن زیر یکی از خاطرات دوران دفاع مقدس است که توسط عبدالرحیم سعیدی راد با زبان طنز نوشته شده است.)

بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه‌خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.

حاج صادق که ظاهرا عجله داشت و می‌خواست جای دیگری برود، حیله‌ای زد و گفت: «صبر کنید، صبرکنید، من یک ذکر را فراموش کردم بگویم همه رو به قبله بنشینند سربه خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه بااخلاص بخوانید.»

همین کار را کردیم. پنج بار شد ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم دیدیم مرغ از قفس پریده.


نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد

https://rasekhoon.net/article/show/1437278

 

آپارات - خاطرات دفاع مقدس

سایت آپارات از خاطرات شفاهی دوران دفاع مقدس فایلی گذاشته با تاریخ 5 مرداد سال 1374 

در این برنامه شب خاطره درباره شهیدان حاج اسماعیل فرجوانی، صالح نژاد و فرج الله پیکرستان خاطراتی نقل کرده ام. 

http://www.aparat.com/v/NVrei

 

یادی از آرش باران پور

چهارم آذر ماه است و سالگرد روانشاد آرش باران پور. يادش بخير خيلی زود رفت.

نتیجه تصویری برای

خيلی سريع با همه دوست ميشد. کلا جاذبه اش بيشتر از دافعه اش بود. ان زمان تقريبا روزنامه ای نبود (‌از هر جناحی) که از ايشان شعری چاپ نکند. يادم است يک روز در ميدان شهدای اهواز بوديم کنار بساط کتابهايش که يک نفر آمد و گفت :‌ باران پور معروف شماييد؟ گفت: بله! و بلا فاصله سر صحبت را با آن مرد باز کرد که .... چند بچه دارم. ‌در فلان جا کار می کردم که اخراجم کردند. چقدر برای انقلاب شعر گفته ام و ... آخر سر گفت: همين الان برو ازاين دکه روزنامه فروش ‌به انتخاب خودت هر روزنامه ای که دوست داری بردار. اگر از من شعری نداشت هر چه دوست داری بيا به من بگو.

راست می گفت. راجع به همه موضوعات شعر داشت.... آرش کمی شيطنت هم ميکيرد. از جمله اينکه يک روز در يک جلسه شعری يک جوان تازه کار يک شعر کوتاه سپيد خواند. همه از او انتقاد کردند از جمله خود آرش!... بعد که همه ساکت شدند آرش گفت يک بار ديگر اين شعر را بخوان ميخواهم يادداشت کنم. و آن را نوشت. من که کنار دستش بودم ديدم دو کلمه اش را تغيير داد و در زيرش نوشت آرش باران پور... و امضا کرد. همانجا هم يک پاکت نامه از لای کاغذهايش بيرون آورد و آدرس يکی از روزنامه ها را نوشت.... وقتی به تندی و تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت بيخيال!...

آرش سال 1371 برای شرکت در شب شعر بسيج عازم بندر عباس بود که در راه اين سفر فوت کرد.

در زمان حيات ايشان هيچ مجموعه شعری از ايشان چاپ نشده بود. اما بعد از فوتش مجموعه ای از اشعارش را جمع آوری کردم که در سال ۷۶ توسط حوزه هنری چاپ و منتشر شد با عنوان: بعد از باران.

اين شعر محصول همان روزهای اول فوت آرش است.

*براي‌ روانشاد آرش‌ باران‌پور

آرام‌ گرفته‌ در آغوش‌ خاك‌

آرش‌!

خوب‌ مي‌دانم‌

كه‌ با درد مردم‌

و عشق‌ به‌ ميهن‌ خورشيدي‌ات‌

همركاب‌ ستاره‌ شدي‌،

هر چند

عشق‌ و فقر

از چشمهاي‌ بارانيت‌ مي‌باريد.

آرش‌ باران‌پور!

تو دلي‌ داشتي‌

به‌ همداغي‌ لاله‌ها

كه‌ هر شب‌

خواب‌ نيلوفران‌ باغ‌ را

تعبير مي‌كرد

و با ماه‌ الفتي‌ داشتي‌

كه‌ رمز آن‌ را ستاره‌ مي‌دانست‌.

بارها ديده‌ بودم‌

كه‌ با وضويي‌ از نسيم‌

ـ براي‌ شكفتن‌ گلها ـ

به‌ نماز مي‌نشستي‌

و تنها به‌ ديواري‌ از واژه‌ دلخوش‌ بودي‌

كه‌ تا آبي‌ آسمان‌ قد كشيده‌ بود

و چه‌ بسيار وقت‌ها

از وراي‌ چشمانت‌ مي‌ديدم‌

ابري‌ گرم‌

براي‌ تمام‌ مظلومان‌ خاك‌

غمگنانه‌ مي‌باريد.

ـ اي‌ آشنا!

سادگي‌ات‌ را من‌ نمي‌گويم‌

كه‌ چوپان‌هاي‌ ده‌ نيز

همانند اطلسي‌هاي‌ باغ‌

با من‌ هم‌ نظرند...

ديروز كه‌ از فلكه‌ «شهدا» مي‌گذشتم‌

منظومة‌ رنجت‌ را

و الله اكبرت‌ را

كه‌ در كنار پياده‌رو

سروده‌ بودي‌

از زبان‌ مردم‌ مي‌شنيدم‌

ـ آن‌ روز عيد را مي‌گويم‌ !

كه‌ دستانت‌ تهي‌ بود

و كودكانت‌ بهانة‌ لباس‌ نو مي‌گرفتند

و تو چه‌ داشتي‌

جز بغض‌ گرفته‌اي‌

كه‌ گلوگير نبود ...

و امروز با مزاري‌ غريب‌

به‌ دور از هياهوي‌ شهر

خو گرفته‌اي‌

و براي‌ فرشتگان‌

هزار غزل‌ مي‌سرايي‌ ...

(سعیدی راد)

یادی از خرمشهر

دل‌وجان یکسره درراه هدف باخته‌ایم
 در روزهای نخستین خردادماه که صفحات تقویم یادمان انداختند که خرمشهر را خدا آزاد کرد، دفتر شعرهای شاعران معاصرمان را ورق می‌زنیم و هم‌نگاره‌ای از بهروز یاسمی، زنده‌یاد مهدی رستگار ، هرمز فرهادی بابادی، سلیمان هرمزی، عباس گیلوری، حبیب اله بهرامی شهنی و عبدالرحیم سعیدی راد را می‌خوانیم.
خرمشهر، واژه مشترکی است که قلم‌های حقیقت‌بین سال‌های جنگ در این سرزمین، تنها آن را می نگارند.

خرمشهر تنها یک شهر نیست، یک فرهنگ است، یک مسلک برای همه انسان‌هایی که پاک‌باختگی را برای شهر دیار به‌خوبی می‌شناسند.

خرمشهر تنها یک شهر نیست، خرمشهر در عمق درونش، قصه‌ها برای گفتن دارد، قصه‌هایی از مردمانی مرد که بودن را بر رفتن برگزیدند و برای شهر خرم شان خون‌ها نثار کردند.

 خرمشهر شهری است که با خون آباد شده است.

و حال در روزهای نخستین خردادماه که صفحات تقویم یادمان انداختند که خرمشهر را خدا آزاد کرد، دفتر شعرهای شاعران معاصرمان را ورق می‌زنیم و هم‌نگاره‌ای از بهروز یاسمی – زنده‌یاد مهدی رستگار – هرمز فرهادی بابادی – سلیمان هرمزی – عباس گیلوری – حبیب اله بهرامی شهنی – عبدالرحیم سعیدی راد را می‌خوانیم.

هم‌نگاره که خواندنش در این روزهایی آکنده از عطر ایثار و مقاومت خالی از لطف نیست.

 

سال‌ها در تب تو سوخته و ساخته‌ایم

پرچم فتح تو بر بام شب افراخته‌ایم

تا تو یک بار دگر در کف ما آمده‌ای

دل و جان یکسره در راه هدف باخته‌ایم

تیغ خورشید سحر وام ز چشم تو گرفت

که از این پهنه شب تا به افق تاخته‌ایم

تحفه ماست دل خویش که درویش صفت

پیش پاهای تو ای خوبتر انداخته‌ایم

همه شب ورد زبانم قد و بالای تو بود

گرچه هرگز دل خونین تو نشناخته‌ایم

هر چه بر سینه دل تیغ زدم ریشه نکرد

ما که بر ریشه دشمن همه شب تاخته‌ایم

ما که دلداده جامی ز سبویت بودیم

این غزل را همگی مشترکا ساخته‌ایم

http://behdokht.ir/%D8%AF%D9%84%E2%80%8C%D9%88%D8%AC%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D8%B1%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D9%87%D8%AF%D9%81-%D8%A8%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C%D9%85/

 

والفجر 8- یادی از مسعود و مصطفی

دم غروب به ستون یک، راهی ساحل اروند شدیم. در راه «مسعود خشت چین» با صدایی محزون و دلنشین شروع به خواندن اذان کرد. طوری که اشک عده ای جاری شد. مسعود تنها کسی بود که رفتارش با بقیه فرق می کرد و داد فرماندهان را در آورده بود. از آن دست بچه ها بود  احتمال نمی دادم شهید شود. اما بعد از شنیدن اذان …
تیمیم کردیم و با پوتین نمازمان را خواندیم و از نهر قائم سوار قایق ها شدیم. قایق ها به هم چسبیده بودند و برای هر قایق یک نفر ، طناب بدست، بیرون از قایق روی چولانها (نوعی علف بلند) نشسته بود.
سوز سردی می وزید و کم کم هوا تاریک می شد و آب هم کم کم داشت مد می شد. آب، بچه هایی را که بیرون قایق بودند فرا گرفت. در قایق بغلی مان جوانی نشسته بود بلند قد و رشید که داشت ذکر می خواند. تقریبا شانه به شانه هم بودیم. به صوت زیبایش گوش می کردم. در آن تاریکی، صورتش را نمی دیدم و از صدایش هم او را نشناختم. اسمش را پرسیدم. گفت: مصطفی کمال !
کمی هم حرف زدیم و هر دو نگران بچه هایی بودیم که طناب قایق ها را بدست داشتند و به زحمت سرشان از آب بیرون مانده بود. مصطفی با یکی از آنها که از سرما دندانهایش روی هم می خورد و صدا می کرد شروع کرد به حرف زدن …
صدای کاتیوشا از سمت چپ ما بگوش رسید. به دنبال آن تیربارهای عراقی از ساحل فاو شروع کردند به تیراندازی به سمت ما. به کف قایق خزیدیم. از سمت راستمان هم خط شکسته شد و صداها بالا گرفت. منتظر بودیم تا از گوشه سمت چپ فاو، همانجایی که سه پایه بلندی بود نور سبز چراغ قوه ی چپقی بچه های غواص دیده شود..موتورهای قایقها روشن شد اما از چراغ سبز خبری نشد. چند دقیقه بعد نور زردی دیده شد و با فریاد «یا فاطمه زهرا(س)» به سمت آن حرکت کردیم …و عملیات والفجر
۸ شروع شد.
مسعود خشت چین»  همان شب و «مصطفی کمال» در ادامه همان عملیات به آسمان نقب زدند.
البته مصطفی کمال از شهدای اتوبوس گردان بلال در عملیات والفجر
۸ است
پینوشت
۱: وبلاگ فاتحان دز :
پدر شهید کمال را دیدم مطلبی را نقل کرد که برایم تکان دهنده بود: می گفت روز 5اسفند 1364 در منطقه اروند بودم و دیدم که اتوبوس شهید شاهگل محبی مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفت و غافل از اینکه فرزندم در دل اتوبوس برایم یادگاری بجز یک جفت پوتین نگذاشته بود.

روزهای انقلاب در دزفول

۱
از کلاس دوم ابتدایی در یک خیاطی کار می کردم. مسئول کارگاه خیاطی یک فرد نسبتا انقلابی بود به همین خاطر این کارگاه پاتوق بچه های انقلابی بود. از یکی دو سال قبل از انقلاب کتابهای ممنوعه شان را زیر لباسم قایم می کردم و جابجا می کردم. به هر حال کسی به من با آن سن کم ، شک نمی کرد.

2
عضو یک جلسه قرائت قرآن بودم. در دزفول جلسات قرائت قرآن هر شب برگزار می‌شد. یک مسجدی بود به نام «شاه نجف» که از بعد از انقلاب اسلامی به آن می گویند: نجفیه،!
مسئول جلسه‌مان آقای عبدالکریم فضیلت  بود که بعدها یکی از فرماندهان جنگ شد، به ما درس قرآن می‌داد. یادم است در سال 56، مسئول جلسه قرآن ما چون خیلی آدم واردی بود و در مبارزات انقلاب هم دخیل بود. یک جاسوس او را به ساواک لو ‌داد. به همین خاطر یک شب ریختند داخل مسجد و  قرآن‌های ما را گرفتند و ما را از مسجد بیرون کردند. جلسه قرآن بهم خورد و ما تا یک مدت می‌رفتیم منزل  آقای فضیلت و جلسه قرآن را آنجا برگزار می‌کردیم.

3
در روزهای انقلاب در محله خودمان بسیاری از اطلاعیه های دعوت به تظاهرات را با دست می نوشتم و به در و دیوار می زدیم. یکبار هم شعری را که گفتگوی یک مادر شهید با سربازان رژیم بود را چندین بار با ماژیک قرمز نوشتم. شعر با این شروع میشد:
گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز
با تو حرفی مختصر دارم
جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد ؟... آخر شعر با پیوستن سرباز به مردم تمام می شد.
شعر خیلی عاطفی و تاثیر گذار بود. شب آنرا در چندین نقطه شهر با سریش (نوعی چسب گیاهی) چسباندم. صبح که رد می شدم، دیدم شب گذشته با سرنیزه سربازان سوراخ سوراخ شده اند.

4
در بعضی از تظاهرات ها که احتمال خطر داشتند شرکت می کردم اما با دمپایی. خیلی ها با کفش کتانی می آمدند که موقع تیراندازی ها راحت بتوانند در بروند. من کتانی نداشتم و با دمپایی می رفتم ولی در موقع خطر آنها به دست می کردم و با پای برهنه می دویدم.
معمولا در راهپیمایی ها یا عکس امام به دستم می گرفتم یا پایه یکی از انبوه پلاکارد هایی که رویشان شعار نوشته شده بود. یکبار از خیابان امام خمینی شمالی به سمت چهارراه سی متری می آمدیم. رسیدیم به در سبزقبا. روبرویمان سربازان صف کشیده بودند و راه بسته بودند.
بلندگوها دستی بود و هر کس شعاری می داد. یکباره در چند قدمی من یک نفر را که می شناختم فریاد زد: مرگ بر ارتش!
چند نفر هم تکرار کردند. یکباره سربازان چند رگبار بالای سرمان زدند. جمعیت سراسیمه پراکنده شدند. تیراندازی های پراکنده شروع شد. من هم به سرعت و با پای برهنه وارد یکی از کوچه های روبروی سبزقبا شدم. سربازان قدری دنبالمان کردند ولی وارد کوچه های باریک نشدند. ساعتی بعد برای رفتن به خانه می بایستی از عرض خیابان سی متری می گذشتم.
سر خیابان آفرینش یک تانک چیفتن ایستاده بود و لوله آن به سمت چهارراه سی متری بود. چند سرباز در اطرافش ایستاده بودند و هر از گاهی چند تیر مستقیم شلیک می کردند.
قلبم از شدت تپش داشت می زد بیرون. با این حال در یک لحظه که تیراندازی قطع شد با سرعتی باور نکردنی و به حالت خمیده عرض خیابان را طی کردم و از آنجا هم خودم را به منزل رساندم.

5
شب ها از سر شب حکومت نظامی می شد. مردم ولی از روی پشت بام ها الله اکبر و مرگ بر شاه می گفتند. صبح می شنیدیم که در فلان خیابان سه راهی و کوکتل مولوتف به سمت ماشینهای نظامی و تانکها پرتاب کرده اند. سربازهای رژیم یک شب طرفهای میدان حاج مرادی دزفول، یکنفر را به نام محمد علی مومن با سرنیزه به شهادت رسانده بودند. در مراسم تشییعش شرکت کردم . مردم خشمگین به شدت علیه رژیم شعار می دادند.

6
یکروز شنیدم که دونفر موقع درست کردن سه راهی، سه راهی توی دستشان منفجر می شود و یکی شان از ناحیه مچ دستش قطع شده بود. آنروز ها او را می شناختم و بعدها او را با دست مصونوعی دیدم . از این دست ابتکارات فراوان بود مثلا شنیدم گروهی به جای سه راهی یک زودپز را با همان روش سه راهی آماده کرده اند و از یکی از پشت بامها به سمت تانکی پرتاب کرده بودن که مثل یک بمب عمل کرده بود.

7
تاریخش را نمی دانم اما معروف است به چهارشنبه سیاه دزفول. شب صدای تیراندازی تا صبح قطع نشد و تانکها هم توی خیابانهای اصلی شهر حرکت می کردند و هر جا ماشینی در منزلی پارک شده بود از روی آن رفته بودند. این صحنه را صبح که می خواستم بروم خیاطی دیدم . مردم دور ماشین هایی که زیر شنی تانک له شده بودند جمع شده بودند و به رژیم شاه بد و بیراه می گفتند. با صدای شلیک چند گلوله همان جمعیت هم پراکنده شدند. آنروز مغازه خیاطی مان هم به همین دلیل تعطیل شد.

8
یک روز حوالی ظهر، متوجه شدم که مردم بعد از تظاهرات به سمت ژاندارمری در جنب سینما آپادانای دزفول می روند. من هم رفتم. به محض رسیدن، رسیدیم چند نفر از دیوارها بالا رفتند و خود را به داخل ژاندارمری رساندند. توی کوچه بغل یک نظامی را دیدم که اسلحه اش را که یک کلت بود به سمت ما گرفت و تهدید می کرد که نزدیک نشویم اما یکی دو نفر آرام آرام جلو رفتند و گفتند ما با تو کار نداریم. ما برادران تو هستیم. و از او خواستند اسلحه اش را بدهد و بعد از چند دقیقه اسلحه اش را داد. چند نفر که نزدیکتر بودند او را در آغوش گرفتند و رویش را بوسیدند. شاید به یک ساعت طول نکشید که ژاندارمری به تسخیر مردم در آمد و سربازان به مردم پیوستند.

 9
روز 22 بهمن سال 1357 با خانواده دامادمان که یک پیکان داشت راهی خیابانها شدیم تا در شادی مردم شریک باشیم. یادم هست چراغ های ماشین را روشن کرده بودیم و برف پاک کنها می رقصیدند و بوق شادی می زدیم . من هم که سر از پا نمی پناختم از پنجره ماشین بیرون آمده بودم و ابراز شادی می کردم.

خاطره مالدینی و جانباز شیمیایی

خاطره‌ای که در زیر می‌آید در رابطه با یكی از جانبازان جنگ تحمیلی است كه پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یكی از بیمارستان های شهر رم به مداوا مشغول بود.

وی از قضا و به طور اتفاقی متوجه می شود كه خانم پرستاری كه از او مراقبت می‌كند نام خانوادگی اش «مالدینی» است. ابتدا تصور می كند كه تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال می كند كه آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد؟

و خانم پرستار در پاسخ می‌گوید كه پائولو مالدینی برادر وی است، دوست جانباز نیز در حالی كه بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می‌كند كه اگر ممكن است عكسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می‌دهد كه برایش تهیه كند. صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی كه از خواب بیدار می‌شود كنار تخت خود مردی را می‌بیند كه با یك دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...

این مرد كسی نبود به جز پائولو مالدینی كه از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مركز كشور ایتالیا كه فاصله‌ای حدودا ششصد كیلومتری دارد آمده بود تا از این جانباز جنگی كه خواستار داشتن عكس یادگاری اوست عیادت كند.

پائولو مالدینی با این كار خود درسی بزرگ به تمامی فوتبالیست‌های دنیا داد كه قهرمان فوتبال را در زمین فوتبال نباید جست كه می‌توان در بیرون از زمین فوتبال نیز آن را دید، قهرمانانی که پهلوانند ...

گفتنی است پائولو مالدینی اسطوره تیم ملی ایتالیا و باشگاه آث میلان محسوب می شود که سال‌ها کاپیتان این دو تیم بوده و یکی از برترین بازیکنان فوتبال در جهان به شمار می رود.

بیاد بسیجی شهید مسعود چینی پرداز

۱
بهترین دوست دوران کودکی ام مسعود بود. مسعود چینی پرداز. همسن بودیم و خونه هامون دیوار به دیوار هم بود. مسعود با اینکه همسن من بود اما شناسنامه ای چند ماه بزرگتر بود و یه سال زودتر از من به مدرسه رفت.
اون سالها ما تلویزیون نداشتیم. اما اونا یه تلویزیون ۲۱ اینچ وستنگهوس مبله سیاه و سفید امریکایی داشتند. به همین خاطر شبها موقع پخش سریال «مراد برقی» می رفتیم خونه شون.   البته نه فقط ما که بیشتر همسایه ها هم مثل ما بودند. بزرگ و کوچیک همه توی حیاط خونه شون می نشستند و سریال تماشا می کردند.
گاهی تعداد جمعیت که زیاد می شد و به قول معروف ظرفیت تکمیل می شد، در خونه رو می بستند که کسی دیگه نیاد اما همیشه برای من جا بود، چون مسعود هوای منو داشت. با هم قرار داشتیم که اگه در خونه شون بسته بود از پشت بوم برم.
این سریال هم عجب حکایتی داشت. زمان پخشش توی خیابون پرنده پر نمی زد. حتی می گفتند تو این ساعت دزدی هم نمیشه! چون اونا هم زمان پخش این سریال پای تلویزیون می نشستند.
یادمه یه وقت توی خونه مون مراسم روضه خونی داشتیم. جمعیت زیادی می اومد. با این حلا زمان پخش این سریال روضه خلوت بود. حتی روحانی مجلس هم که گاهی دیر می اومد، مردم با نیشخند در گوش هم می گفتند «حتما حا آقا نشسته پای مراد برقی.» منم یه چشمم به مراسم روضه بود و یه چشمم به سرال مراد برقی. چون مجبور بودم هم تو مراسم روضه خونی باشم و هم ته دلم دوست داشتم مراد برقی ببینم. خلاصه یواشکی از راه پشت بوم با خونه مسعود، مرتب در رفت و آمد بودم ...

۲
مسعود چهار تا برادر دیگه داشت که اکثر اوقات با ما همبازی می شدند: حمید،عزیز (که اوایل انقلاب توی رودخونه غرق شد)، سعید و فرشاد( که اون وقتا خیلی کوچیک بود) و بچه های محل، اون موقع: هادی خردمند و مصطفی چینی پرداز و کرامت کلندی (چند سال پیش فوت کرد)، محمد تقی، محمد حسین، و عبدالله (عبده) چینی پرداز .
این آخری یه حکایتی دارد. عبده حدود سه، چهار سال از ما بزرگتر بود و گاهی که با هادی و مسعود بازی می کردیم می اومد و می گفت: منم بازی! اما چون سن و قد و هیکلش از ما بزرگتر بود می گفتیم نمیشه. اونم می زد و بازی مون رو بهم می زد. یه یار که بازی مون رو بهم زد. ما هم شروع کردیم به اذیت کردنش. چند نفری با لهجه شیرین دزفولی، شروع کردیم براش خوندن:
عبده سرش مری برده (عبدالله سرش مثل سنگه)
چو باقله زرده (رنگ و روش مثل چوب بوته گیاه باقالی زرد رنگه)
و ... الا آخر!
این رو می خوندیم و در می رفتیم. اون روز وقتی داشتم براش می خوندم عصبانی شد و یه پاره آجر برداشت و به طرفم پرت کرد و در حال فرار بودم که درست به وسط کله ام خورد و فرق سرم شکافت! (الان هم یه عدد هشت بزرگ توی کله ام وجود داره که یادگار اون روزه)
عبده وقتی دید خون سرم به لباسام پاشیده شد، ترسید و فرار کرد و تا نیمه های شب ازش خبری نبود. همون موقع پسر عموی پدرم (آقا موسی) که کشاورز بسیار مهربونی بود ، از راه رسید و  مرا پیش یک دکتر فیلیپینی برد و سرم ۷، ۸ بخیه خورد...
خدا بیامرز عبده، اوایل جنگ توی یکی از بمباران ها، یه روز پنج شنبه، وقتی داشت به سمت بهشت علی می رفت روی پل قدیم شهر، به شهادت رسید.

۳
اوایل انقلاب بود که مسعود به همراه خانواده اش از همسایگی ما رفتند. و ما دیگه کمتر هم رو می دیدیم. چند باری خونه جدیدشون رفتم. یه بار هم برای نهار مهمونشون شدم. تا اینکه جنگ شد.
هر دو به بسیج رفتیم اون به بسیج عباسعلی و من به بسیج عاملی. ..و کم کم پایمان به جبهه باز شد. مسعود یکبار ترکش خورد و اونو به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک منتقل کردند، اما اجازه نداد کسی به خانواده اش اطلاع دهد. این در حالی بود که فاصله دزفول تا اندیمشک حدود 10 کیلومتره. حدس می زنم علتش این بود که نمی خواست خانواده از دیدنش ناراحت بشن. از طرفی اگر اونو اینطور آش و لاش می دیدند بعدها ممکن بود مانع رفتن مجدد او به جبهه بشن. مسعود در بیمارستان ماند تا زخمهایش خوب شد.
عملیات بدر که شد مسعود آسمانی شد. کسی که اونو موقع شهادت دیده بود، می گفت وقتی مسعود شهید شد قصد داشتم پیکرش را به عقب بیاورم اما کمی که آمدم رزمنده ای به اسم «مهدی آلاله» را دیدم که از ناحیه چشم زخمی شده بود. به همین خاطر مسعود را گذاشتم و مهدی را به هر زحمتی بود به عقب آوردم. جسد مسعود سالها بین نیروهای ایرانی و عراقی ماند تا سرانجام او را به شهر آوردند.
در دانشگاه شهید چمران اهواز درس می خواندم که یک روز اعلام کردند فردا قراره پنجاه شهید خوزستانی تشییع بشن.  دوستی می گفت چند شهید دزفولی هم بین آنها دیده می شه. اسمشان را پرسیدم. نمی دانست. همان شب خواب عجیبی دیدم. ...

۴
خواب دیدم جلوی مسجد عاملی دزفول ایستاده ام. همان موقع آقای محسن پویا که اون موقع همکلاس دوره دانشگاه شهید چمران اهواز بودیم (الان رییس سازمان آب و فاضلاب خوزستان است) به همراه یک خانم چادری رد می شدند. آن موقع محسن هنوز مجرد بود. سلام و علیک کردیم و همسرش را معرفی کرد و اینکه برای کاری به دزفول آمده اند.
دعوتشان کردم که حتما برای شام پیشمان بیایند. قبول کرد. و برای آدرس دادن قدری پیاده همراهشان رفتم و با اشاره دست، منزل پدری مان را نشانش دادم.
همان موقع صحنه خواب عوض شد و دیدم شب است و ما در پشت بام منزل پدری مهمانی داشتیم و با محسن پویا داشتم حرف می زدم که مسعود وارد شد. کاپشن سرمه ای رنگی که به تن داشت ،چهره نورانی اش را دوچندان نشان می داد. همه دورش را گرفتند و هر کس می رسید غرق بوسه اش می کرد. می دانستم که دارم خواب می بینم. با خودم گفتم تا بیدار نشده ام بروم و بوسه ای از گل رویش بچینم.
جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او را به پویا معرفی کردم و گفتم: ضمنا این آقا مسعود ما شهید شده!
مسعود با اکراه گفت: ولی من که زنده ام!
در همین لحظه یک نفر دیگر رسید و مسعود را در آغوش کشید و از پیش ما برد. دلم گرفت گفتم باید از فرصت استفاده کنم و از مسعود سوالاتی بپرسم. اینبار رفتم و دستش را گرفتم و به گوشه ای بردم و دستانم را دوطرفش گرفتم. طوری که نه خودش بتواند برود و نه کسی بتواند مزاحم حرف زدنمان بشود. بعد گفتم: خوب مسعود جان! حالا اول بگو ببینم چطوری شهید شدی؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت: از این حرفا نزن. یه سوال دیگه بپرس!
گفتم: نه! اول اینو جواب بده که خیلی سوالات دیگه ازت دارم.
گفت: اینو بی خیال شو!
گفتم: نه باید بگی!
گفت: حالا من بگم، مگه کسی باور می کنه؟
گفتم: تو بگو! من قول می دم برا کسانی تعریف کنم که باور کنن.
مسعود می خواست حرف بزند که من از خواب پریدم در حالی که داشتم گریه می کردم.

شاعر آیینی حاج غلامرضا کاج

کاج

به لطف خدای بزرگ و دعاهای خالصانه شما سرانجام شاعر آیینی کشورمان حاج غلامرضا کاج از بیمارستان مرخص شد و برای گذراندن دوران نقاهت به منزل منتقل شد.

والفجر 8 - یادی از مصطفی و مسعود

دم غروب به ستون یک، راهی ساحل اروند شدیم. در راه «مسعود خشت چین» با صدایی محزون و دلنشین شروع به خواندن اذان کرد. طوری که اشک عده ای جاری شد. مسعود تنها کسی بود که رفتارش با بقیه فرق می کرد و داد فرماندهان را در آورده بود و احتمال نمی دادم شهید شود. اما بعد از خواندن اذان …
تیمیم کردیم و با پوتین نمازمان را خواندیم و از نهر قائم سوار قایق ها شدیم. قایق ها به هم چسبیده بودند و برای هر قایق یک نفر ، طناب بدست، بیرون از قایق روی چولانها (نوعی علف بلند) نشسته بود.
سوز سردی می وزید و کم کم هوا تاریک می شد و آب هم کم کم داشت مد می شد. آب، بچه هایی را که بیرون قایق بودند فرا گرفت. در قایق بغلی مان جوانی نشسته بود بلند قد و رشید که داشت ذکر می خواند. تقریبا شانه به شانه هم بودیم. به صوت زیبایش گوش می کردم. در آن تاریکی، صورتش را نمی دیدم و از صدایش هم او نشناختم.
چند دقیقه بعد اسمش را پرسیدم. گفت: مصطفی کمال !
کمی هم حرف زدیم و هر دو نگران بچه هایی بودیم که طناب قایق ها را بدست داشتند و به زحمت سرشان از آب بیرون مانده بود. مصطفی با یکی از آنها که از سرما دندانهایش روی هم می خورد و صدا می کرد شروع کرد به حرف زدن …
صدای کاتیوشا از سمت چپ ما بگوش رسید. به دنبال آن تیربارهای عراقی از ساحل فاو شروع کردند به تیراندازی به سمت ما. به کف قایق خزیدیم. از سمت راستمان هم خط شکسته شد و صداها بالا گرفت. منتظر بودیم تا از گوشه سمت چپ فاو، همانجایی که سه پایه بلندی بود نور سبز چراغ قوه ی چپقی بچه های غواص دیده شود..موتورهای قایقها روشن شد اما از چراغ سبز خبری نشد. چند دقیقه بعد نور زردی دیده شد و با فریاد «یا فاطمه زهرا(س)» به سمت آن حرکت کردیم …و عملیات والفجر ۸ شروع شد.
مسعود خشت چین» و «مصطفی کمال» در همان عملیات به آسمان نقب زدند
البته مصطفی کمال از شهدای اتوبوس گردان بلال در عملیات والفجر ۸ است
پینوشت۱: وبلاگ فاتحان دز :
پدر شهید کمال را دیدم مطلبی را نقل کرد که برایم تکان دهنده بود: می گفت روز 5اسفند 1364 در منطقه اروند بودم و دیدم که اتوبوس شهید شاهگل محبی مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفت و غافل از اینکه فرزندم در دل اتوبوس برایم یادگاری بجز یک جفت پوتین نگذاشته بود.

پینوشت۲: لینک یک مصاحبه قدیمی:
http://www.abadan.irib.ir/5mehr/7496-1391-06-19-10-01-43

 

بیاد پدرم

چند روز است عجیب یاد پدر مرحومم افتادم (خداوند همه پدران از دنیا رفته را بیامرزد). کشاورز بود و همیشه دستانش بپر از پینه و زخم بود. روزی در زمان حیاتش غزلی برایش نوشته بودم با این مطلع:
«دستی از پینه و پایی همه تاول» داری/ کاش این پینه و این زخم به من بسپاری...
گفت این شعر را بده با خط زیبایی بنویسند و قاب بگیر. همین کار را کردم...

مادر از روزهای آخر پدرم نقل می کرد: که رفت و از بانک مقداری پول گرفت برای خرج و مخارج مراسم دفن و سوم و هفته و مهمانی دادن و... بعد هم رفت پارچه سیاهی برای نصب در حیاط خانه گرفت. حتی عکسش را هم بزرگ چاپ کرد و قاب گرفت و کاری زمین مانده نگذاشت و آماده رفتن بود... و رفت.
تا حالا چندین بار خوابشو دیدم.
برای چهلمش عازم دزفول بودم . شب قبلش خواب دیدم رفته ام کربلا. کنار مسجدی با دیوار بسیار بلندی ایستاده بودم. در یک لحظه دیدم از بالای مسجد قاب بزرگی که روی آن الله نوشته بود روشن شد. بعد آسمان سبز رنگ شد و چتری که چند ده متر بزرگ بود باز شد و من زیر آن بودم. در همین لحظه از بلندگوی مسجد به عربی طوری که معنی همه کلماتش را می فهمیدم گفتند: این محمدعلی سعیدی راد است که ما روح و جسم او را به وادی اسلام منتقل کرده ایم.... در همین لحظه از خواب پریدم.
پدر در خرداد سال 81 تنهایمان گذاشت.

یادی از کودکی

در دوران کودکی ام در محله صحرا بدر دزفول روحانی پیری بود که بالای هفتاد سال سن داشت و هر روز حوالی ظهر، آهسته آهسته از چند کوچه پایین تر می آمد و از جلوی منزل ما رد می شد. از بچه های دیگر یاد گفتم بودم که هر وقت این عالم پیر رد می شد به او بگویم: بابا منو هم به کربلا می بری؟
او هم لبخندی می زد و با لهجه شیرینی می گفت: ایشاالله با خودم می برمت.
بعد در حالی که زیر لب دعامون می کرد  و دست به جیبش می برد و یک شکلات یا شیرینی به ما می داد.
این دیالوگ تقریبا هر روز در سالهای کودکی تا زمانی که به مدرسه رفتیم  بین ما و این پیر روشن ضمیر ادامه داشت. ما هر روز به ذوق شیرینی، بازی را رها می کردیم و دورش را می گرفتیم و او همیشه با لبخند استقبال می کرد. خدا بیامرزدشان.

 

یک پیامک

این رو چند روز پیش یکی از دوستان اهوازی ام برایم فرستاد. تکان دهنده است:

عكس اول راآورد: اين پسر اولم محسنه.عكس دوم راگذاشت روي آن;اين پسر دومم محمده، دو سال از محسن کوچکتره.عكس سوم را آورد تاخواست بگويد كه اين پسرسوممه، ديد شانه هاي امام(ره) از گريه ميلرزد. عكسها راجمع كرد زد زير چادرش و خيلي جدي گفت: "چهار پسر دادم كه اشكت رو نبینم.

ماجرای وقت گرفتن از آقای دکتر!

چند روز پیش خواهر زاده ام از دزفول زنگ زد که اگه میشه از دکتر شهرام قاسمی تو خیابون پیروزی نرسیده به پرستار برام یه شماره بگیر. ضمنا گفت اینم شماره اش! که از تهران راحت تر میشه بهش زنگ زد.

زنگ زدیم . معلوم شد روزهای خاصی از هفته باید زنگ بزنیم. فرداش که جزو اون روزهای خاص بود دوباره زنگ زدم که مرتب شماره اشغال بود. یه چهل دقیقه ای گوشی دستم بود و مرتب دکمه (ردیال) تکرار رو می زدم.  اونقدر این کار رو کردم که دیگه کلافه شدم و یکباره بلند شدم و از خونه زدم بیرون که برم حضوری نوبت پزشک بگیرم.

رفتم و خیلی زود مطب دکتر رو پیدا کردم. رفتم داخل دیدم بیست، سی نفر نسیته بودند. به منشی گفتم : یه نوبت میخوام.
گفت: کاغذ رو بخون ! ...
بعد با انگشتش به کاغذی روی شیشه اشاره کرد. دیدم نوشته بین ساعات ۱۹ تا ۲۱ به این شماره زنگ بزنید. گفتم: چهل دقیقه زنگ زدم یه سره مشغولی می زد.
گفت: بازم سعی کن شاید تا یه هفته هم موفق نشی شماره بگیری!
 گفتم عزیز من! این همه راه پا شدم اومدم. تو رو به جدت اذیت نکن یه شماره بده!

ابروهاشو داد بالا و  آروم گفت: نمیشه!
گفتم :کی به تلفن ها جواب میده؟
اشاره کرد به آقایی که پشتش به من بود و داشت با تلفن قرمز رنگش حرف می زد. دقت که کردم دیدم داره به طرف پشت خط شماره می دهد. فوری شماره اونجا رو گرفتم اما باز مشغولی زد چون یکی دیگه اومد پشت خط. موبایلمو محکم تو دستم گرفتم و آماده شدم تا قطع کرد شماره شو بگیرم و بالاخره موفق شدم. گوشی رو برداشت و صداش توی گوشی من اومد. فوری سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم : من هستم !پ شت سرتونم. لطفا سرتون رو برگردونین.
گفت: با گوشی حرف بزن!
گفتم آخه چه کاریه؟ خب گوشی رو تو دستتون بگیرین و رودر رو باهام حرف بزن!

یکباره صداشو برد بالا و گفت: آقا وقت منو نگیر با گوشی حرف بزن!
اومدم بگم یه شماره می خوام که حرفمو قطع کرد و گفت: از اینجا فاصله بگیر چون تو گوشی نویز (صدای خش) می افته!!!

اومدم چند قدم دورتر برم که متوجه شدم همه دارن به گفتگوی ما می خندن! رو به جمعیت گفتم: بله بخندید که خیلی خنده داره! ... صدای خنده حضاز بلند شد.

رفتم دم مطب و از اونجا با آقای منشی حرف زدم و بالاخره یه شماره ای برای چهار ماه دیگه ازش گرفتم... بعد با خودم گفتم کاش شماره ای از بچه های خبر بیست و سی داشتم و این سوژه ناب رو بهشون می دادم تا کل ملت به این رفتار بخندن! 

پینوشت:
از وقتی این مطلب رو نوشتم تا امروز (95/02/27) ماهانه چند نفر برایم پیغام می گذارند که وقت از این دکتر می خواهند . باور بفرمایید من هیچ شماره ای از این دکتر ندارم. چند سال پیش مشکلی برای خواهر زاده ام پیش آمده بود که خدا رو شکر رفع شد. پس خواهش می کنم درخواستی از من نداشته باشید.

یادی از جلسه شعر دانشکده کشاورزی اهواز

یادی از زنده یاد حبیب الله معلمی

سر انجام حاج حبیب الله معلمی هم به دیار شهدا پر کشید. شاعری که نامش با روزهای داغ و حماسه های دفاع مقدس گره خورده است. کمتر کسی می دانست این شاعر حماسی کشاورز است و در مزرعه کوچکش کار می کند و شعر می سراید. حاج آقا معلمی را بارها در برنامه های شعرخوانی دانشکده کشاورزی و دیگر برنامه های شعری در اهواز دعوت می کردم برای شعرخوانی. خودش راضی نبود در جمع شاعران حاضر شود و همواره با آن حجب و حیای مثال زدنی اش می گفت: اجازه بدهید نیایم چون شعر های من بیشتر نوحه هستند و با زبان بسیار ساده سروده شده اند و ممکن است به مذاق شاعران دیگر خوش نیایند.

با این حال حیفم می آمد او را در جمع شاعران نداشته باشیم و به مناسبتهای مختلف او را دعوت می کردم. پیر بود اما خیلی دل زنده بود و روحیه شادابی داشت. آخرین بار چند سال پیش در اهواز در مراسمی دیدمش.. خیلی پیر و شکسته شده بود. آنروز کتاب نوحه هایش را به من هدیه داد.

saeedi rad

یادم نمی رود یک سال برای شام غریبان حضرت علی (ع) به همراه حاج صادق آهنگران و ابراهیم سنایی به دزفول آمدیم. به مسجد امام خمینی رفتیم ، دیدم حاج آقا معلمی هم تشریف دارند. درست چند دقیقه قبل از مراسم بود که آقای آهنگران گفت برای امشب شعر ندارم. گفتم یعنی چه؟ خب همان نوحه دیشب را بخوان!

گفت چرا من سه تا شاعر دورم باشند و من شعر تکراری بخوانم؟ همین الان برایم شعر بگویید. گفتیم آخه آلان که فرصتی نیست. گفت من یک سرنوحه دارم آن را می خوانم تا شما بندهای شعر را به من برسانید. خلاصه اینطور شد که روی تکه های کاغذ من و آقای معلمی و آقای سنایی هرکدام یک مصرع می گفتیم  و یک بند از نوحه را می ساختیم و به حاج صادق می رساندیم و او هم می خواند.  شب بسیار عجیبی بود. به لطف حضرت امیرالمومنین (ع) و نفس گرم آقای معلمی نوحه خوبی از آب در آمد.

فارس:
http://farsnews.com/newstext.php?nn=13920405000512

دهلی- اول آبان 91

 

برای زیارت مزار امیر خسرو دهلوی (طوطی هند) رفتیم. حال و هوایی بسیار معنوی داشت. به رسم احترام داشتند پارچه ای روی مزار می گذاشتند که کمکشان کردم. بعد هم برگ گل ریختند رویش.
آقای قزوه هم  در این عکس دارد برای آقای حافظ ایمانی و آقای رضا اسماعیلی از امیر خسرو و تاریخچه آمدنش به هند می گوید ...

یادی از امیر حسین فردی

از زنده یاد امیر حسین فردی چیزی بیشتر از  تعریف هایی که از ایشان می کنند نمی دانم. البته بسیاری از نوشته هایش را خوانده بودم و بارها در مراسم  مختلف ایشان را دیده بودم و سلام و علیکی با هم داشتیم. حتی یکبار هم به کیهان بچه ها رفتم و می خواستم خاطرات دوران بچگی را مرور کنم  و مجلات قدیمی را ببینم که خیلی با روی خوش مرا پذیرفت، اما بیش از هر چیز که در ذهن من از ایشان مانده اردادتی است که به ائمه اطهار (ع) داشتند به ویژه حضرت امام حسین (ع).
یکبار در مراسمی (به گمانم مراسم ارتحال همسر امام خمینی (ره) در حوزه هنری بود) کنار هم نشسته بودیم  به محض اینکه نام امام حسین (ع) شنیده شد زدند زیر گریه. خیلی برایم تعجب آور بود. اول باورش برایم سخت بود که اینطور یکباره حالش دگرگون شد اما وقتی اشکهایش را دیدم که روی گونه های مهربانش غلط می خوردند به  آن حال خوش غبطه خوردم  و با خودم گفتم: چقدر مرد نازنین و رقیق القلبی ست!

دهلی- دوم آبان 91

قزوه - سعیدی راد

در سفر هند یک شب با آقای قزوه و حافظ ایمانی و  محسن میرزاده رفتیم بازار. مردی خودش را شبیه چارلی چاپلین در آورده بود و اینجوری مشتری ها را جلب می کرد که از آن مغازه بازدید کنند.  خیلی بانمک بود. کلی برایمان حرکات چارلی چاپلین را در آورد و ما را خنداند. ازش چیزی خرید نکردیم اما باهاش عکس یادگاری گرفتیم .