باد تندي ناله كنان، در كوچه هاي شهر مي چرخد و خبرهاي ناگوار مي پراكند. ناگهان دلم جمع مي شود و در قطره هاي باران تكثير مي شود و در سوگ جوان‌ترين امام معصوم به ميهماني لحظه هاي پاييزي مي رود.

چشم هاي بي تابم در كوچه هاي غمزده ي«كاظمين» سرگردان به هر سو مي دوند.

بغض غريبي به گلوي كلماتم چنگ مي اندازد. با خود مي گويم ديگر حتي اين كلمات لال هم نمي توانند عمق فريادهايم را به گوش روزگار كر برسانند.

اي نهمين امام روشنايي!

دير زماني ست كه در بين ما نيستي اما تاثير حضور ارديبهشتي ات در سلولهاي تاريخ جريان دارد و زمين چقدر حقير بود كه نتوانست بيش از 25 بهار؛ گرماي شكوه تو را درك كند.

امروز تو در ميان ما نيستي ولي خورشيد دانش تو هر روز بر دلهايي كه آماده رويش اند، مي تابد.

«ام الفضل» چقدر كور دل بود كه مي پنداشت با يك خوشه انگور آلوده به سم، مي شود جلوي انتشار انديشه هاي زلال تو را گرفت.

 اي امام جواد (ع)!
سراغت را از نخلهاي مو پريش بغداد گرفتم، اندوه تو كمر آنها را شكسته بود. آن يكي كه شاهد آخرين لحظه هاي تو بود شاعرانه نوحه سر داد:

.. می خواست که فریاد کند تشنه لبم / از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت.

 گاهي با خود فكر مي كنم كه «بودن» مصيبت بزرگي است و «رفتن» رهايي است و رسيدن به آرامشي ابدي.

 نمي دانم اين صداي نوحه خوان است يا صداي باد كه بياد لبهاي خشكيده ات، از رگهاي كوچه بالا مي رود: «مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت»

بعد هم صداي صاعقه اي بگوش مي رسد و به يكباره بغض شاعري مي تركد:

غریب بود و غریبانه جان سپرد و نبود
کسى به وادى غم، یاور امام جواد

 حالا هنوز هم دسته اي كبوتر در آسمان مي چرخند؛ درست در همانجايي كه سه روز بدنت افتاده بود و آنها با بالهاي خسته شان، برايت سايباني درست كرده بودند.