​​​​​​​ شب شعر ایران و هند در اردو آکادمی

یک مطلب قدیمی مربوط به سال 1390

شب شعر ایران و هند در اردو آکادمی

سعیدی راد

 در مورخ 13/3/90 مطابق با 3 جون 2011 میلادی جناب آقای دکتر کریم نجفی رایزن فرهنگی کشورمان در برنامه شب شعری که با همکاری خانه فرهنگ، مرکز تحقیقات رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران و آکادمی اردو برگزار شد شرکت نمودند.

 در این محفل ادبی که به مناسبت رونمایی از چاپ کتاب هماری رسول (آثار 400 شاعر غیرمسلمان هند در نعت رسول اکرم (ص) ) انجام شد تعداد قابل توجهی از شخصیت های ادبی، علمی و فرهنگی از جمله جناب آقای دکتر کریم نجفی رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی ایران، دکتر قزوه رئیس مرکز تحقیقات، پروفسور اخترالواسع معاون سروزیر دهلی در اردو آکادمی، و تعدادی از شعرای هندی و ایرانی از جمله آقای رضا اسماعیلی، عبدالرحیم سعیدی راد، و حمید هنرجو و عبدالجبار کاکایی از مؤسسه نشر و آثار حضرت امام خمینی(ره) حضور داشتند.

 https://dhaka.icro.ir/index.aspx?siteid=158&pageid=11648&newsview=565309

 

با اتوبوس تا بهشت...

همین شد. تا دم دمای صبح، کار جمع آوری وسایل طول کشید. در آن سرمای زمستان عرق کرده بودیم و نسیم بادی سرما را به استخوان بدنمان می رساند. آماده برگشت بودیم که گفتند، سوار اتوبوس شوید. عده ای سوار شدند و برخی از بچه ها جا عوض می کردند و می خواستند با لندکروز باشند. برخی از بچه ها را هم به زور شوخی و خنده پیاده می کردند و نمی گذاشتند سوار اتوبوس شوند...

 ماجراي اتوبوس برمي گردد به پنجم اسفند 1364 كه 35 نفر از بهترين نيروهاي قديمي جنگ تحميلي از گردان بلال لشكر 7 وليعصر، در حالي كه رهسپار پشت جبهه بودند با راكت هواپيماهاي عراقي آسماني شدند.

اينكه چرا بر سر اين ماجرا 25 سال سكوت شده را نمي دانم، ولی امسال براي نخستين بار، قرار است جمعي از خانواده هاي معظم شهداي اين حادثه به همراه جمعي از رزمندگان قديمي و دو نفري كه به عنوان يادگار از اين اتوبوس آسماني جا مانده اند، در محل حادثه حضور يابند و يا شهدا را گرامي بدارند.

اما ماجرا از چه قرار بود:

1 ـ سال ۱۳۶۴ بود. از عملیات والفجر ۸ برگشتیم. قرار شد، یک هفته استراحت کنیم و بعد برگردیم برای ادامه کار. پس از یک هفته که مثل برق و باد تمام شد، تصمیم گرفتم در شهر بمانم. عباس سنبل آمد دنبالم که برویم. گفتم: نمی توانم بیایم!

کلی مسخره ام کرد که به دنیا چسبیده ام و بعد هم خاطرات شب عملیات را و قول و قرارهایی را که با هم گذاشته بودیم، یادآوری کردیم و خندیدیم... به هر حال نرفتم.

عصر روز بعد، یکی از بچه های بسیج دنبالم آمد و خبر داد که صبح امروز همه بچه های گردان در اتوبوس شهید شدند. می گفت دو راکت هواپیمای میگ عراقی اطرات به اتوبوسشان اصابت کرده. نام دوستان را یکی یکی پرسیدم. گفت: همه در اتوبوس بودند. در واقع همه کسانی که در عملیات بودند و از قافله شهدا جا مانده بودند، به آنها پیوسته بودند.

کنترل خودم را از دست دادم و همانجا (توی خیابان) نشستم زمین و گریه امانم را برد... شب را با یاد شهدا گذراندم. فردایش بود که متوجه شدم سه نفر از اتوبوس زنده مانده اند و یکی شان عباس بوده. همانجا با خودم گفتم نخستین باری که عباس را دیدم، به خاطر اشک هایی که برایش ریخته ام یک فصل کتک مفصل باید بزنمش.

نخستین باری که دیدمش زمانی بود که جسم نیمه جانش را از بیمارستان آوردند منزل. نیمی از بدنش پر از شیشه های ریزی بود که مثل ترکش به بدنش فرو رفته بود. چشمانش را به زحمت می توانست باز کند. بالای سرش رفتم و گفتم: عباس! می شنوی چی می گم؟ اشاره کرد که: آره!

گفتم: باید از من کتک بخوری! ... به خاطر اینکه گمان می کردم شهید شده ای و یک مشک برات اشک ریختم!

عباس با همه دردی که می کشید، لبخند زد...

2 ـ هر روز به عباس سر می زدم و گاه بیمارستان و دکتر می رفتیم و گاه سری به دوستان می زدیم. یک روز غروب با هم بیرون رفته بودیم، صدای اذان که بلند شد گفت: برویم مسجد! 

رفتیم مسجد صاحب الزمان (عج). در صف آخر به نماز ایستادیم و نیت کردیم. چند دقیقه بعد به یک باره عباس نمازش را قطع کرد و رفت. نگران شدم اما صبر کردم تا نماز تمام شود. فوری به دنبالش رفتم. دیدم در وضوخانه مشغول شستن صورتش است. معلوم شد که یکی دو تا از شیشه‌های توی صورتش، زده بودند بیرون و با دست آنها را جدا کرده بود. 

می‌گفت: روزی چند تا از این شیشه ها برای هواخوری بیرون می آیند و من شکارشان می کنم!...

عباس هر از گاهی خاطراتی از ماجرای اتوبوس تعریف می کرد. از حالات دوستان شهید و لحظه شهادت همرزمان... تا اینکه یک روز لب رودخانه رفتیم و روی سکویی نشستیم و کل ماجرای اتوبوس را این گونه تعریف کرد:

پس از یک هفته استراحت، وقتی برای ادامه عملیات به پادگان کرخه رفتیم برایمان صحبت کردند که نیروهای دیگری جایگزین ما در منطقه شده اند و به حضور گردان ما نیازی نیست و برای همین برگردید به شهر؛ اما شماری از نیروهای قدیمی گردان بلال بمانند که برویم و وسایلمان را از روستای خضیر نزدیک بهمنشیر بیاوریم. 

نیروهایی که می خواستند به شهر برگردند، برگشتند. من ولی که در شهر کاری نداشتم برای کمک کردن و آوردن وسایل به همراه بچه‌های کادر گردان بلال با یک دستگاه اتوبوس و دو دستگاه کمپرسی (برای حمل وسایل) راهی منطقه عملیاتی شدیم. چون شبانه می رفتیم اتوبوس را استتار نکردیم. می گفتند صبح نشده دوباره در همین پادگان هستیم... 

3 ـ کم کم از پادگان دور شدیم. مقصدمان روستای خضر در حاشیه بهمنشیر بود. به محض رسیدن متوجه شدیم که پل ورودی به روستا به وسیله بمباران دشمن تخریب شده و نمی شود کمپرسی ها را برای بار کردن وسایل به در هر خانه برد. از این روی، تصمصم گرفته شد اتوبوس و کمپرسی همانجا بماند و ما با همان لندکروزی که همراهمان بود وسایل را بیاوریم و در کمپرسی خالی کنیم.

همین شد. تا دم دمای صبح کار جمع آوری وسایل طول کشید. در آن سرمای زمستان عرق کرده بودیم و  نسیم بادی سرما را به استخوان بدنمان می رساند. آماده برگشت بودیم که گفتند سوار اتوبوس شوید. عده ای سوار شدند و برخی از بچه ها جا عوض می کردند و می خواستند با لندکروز باشند. برخی از بچه ها را هم به زور شوخی و خنده پیاده می کردند و نمی گذاشتند سوار اتوبوس شوند.

زمزمه ای پیچید که تشنه ایم. من که دم اتوبوس بودم گفتم: من آب می آورم. 
خیلی زود متوجه شدم که بشکه آب همراه نداریم. پیاده شدم و به سمت چادر نیروهای ارتش که آن نزدیکی سنگر داشتند رفتم. به سربازی که داشت رد می شد گفتم: بچه ها تشنه اند یه بشکه ۲۰ لیتری آب می خوام. گفت: نداریم! آب تمام شده. اما بیا این بشکه و این کاسه را ببر از آنجا (با انگشت به برکه آب، جایی که مقداری آب جمع شده بود، اشاره کرد) پر آب کن. دیروز بارون بوده آبش خیلی زلاله!

تشکر کردم و به سراغ برکه آب رفتم. خواستم اول خودم بنوشم، ولی با خودم گفتم دیر می شود و سریع مشغول پر کردن بشکه آب شدم. به سمت اتوبوس رفتم. از همان جلو که «حسین غیاثی» نشسته بود و شاهگل (راننده اتوبوس) شروع کردم به آب دادن. نگفتم آب باران است. به نفر آخر که رسیدم به زحمت چند قطره آب گیرش آمد. از آن آب باران به خودم نرسید!

4 ـ سر اینکه حرکت کنیم یا نه. پچ پچی بین فرماندهان افتاد. اتوبوس استتار نشده بود از این رو یکی می گفت: بمانیم تا شب!

یکی دیگر گفت: استتارش کنیم! ... اما آب و گل نبود... سرانجام قرار شد حرکت کنیم. درون اتوبوس جا نبود بنشینم. همین جور  پشت به راننده ایستاده بودم و دستم را به میله فلزی گرفته بودم و به بحث «حسین غیاثی» و یکی دیگه گوش می دادم. در مورد جهاد و اجر مجاهد و رزمنده صحبت می کردند. منم قاتی بحثشون شدم و گفتم: به نظر من اجر جهاد شهادت نیست!
انگار که حرف تازه ای شنیده باشند گفتند: پس چیه؟ 

گفتم: جانبازی! ... و ادامه دادم. اجر یک جانباز از اجر یک شهید بیشتره. چون شهید در یک لحظه ممکنه براش اتفاق بیفته و با یک تیر و ترکش به آسمان پر بکشه، اما یک جانباز با دردی که می کشد و صبری که بر این درد از خود نشان می دهد، هر لحظه شهید می شود. پس اجر جانباز بیشتر از شهید است!

شهید «غیاثی» انگار می خواست چیزی بگوید که دیگر هیچ نفهمیدم... 

اتوبوس چند لحظه پس از حرکت مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفت. راکت به فاصله بسیار نزدیک در سمت چپ اتوبوس به زمین برخورد می کند. عباس از سمت راست و احتمالا از در اتوبوس، نزدیک بیست متر دورتر از اتوبوس در لای علفزار و نزدیک یک درخت پرتاب می شود. شهدا که جمع آوری می شوند یک نفر متوجه تکه لباسی می شود، به این امید که شاید قطعه ای از بدن یک شهید باشد به طرفش می رود و عباس را پیدا می کند که هنوز نبضش می زند... .
 
محل اصابت راکت به اتوبوس گردان بلال در روبه روی مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک و جاده ای که به سمت رود بهمنشیر می رود؛ در زیر نخلستان های ضلع شرقی رودخانه قرار دارد و برای رسیدن به آنجا باید از اتوبان اهواز به آبادان پیش از عبور از پل ذوالفقاری به میدان بزرگ که رسیدیم به سمت جنوب کناره نخلستان برویم تا به مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک برسیم... جاده روبه روی این مرکز به سمت رود؛ همان مکان است... 

 (عکس و نشانی محل اصابت از وبلاگ زمزمه)

اسامي شهداي اتوبوس:

1.    حمید گیمدیلی
2.    احمد اردی زاده
3.    منصور حسینی فر
4.    عبدالعلی پوریا قلی
5.    محمود فرزانه جیبری
6.    سلطانعلی طاهر دناک
7.    عبدالحسین بویزه
8.    احمد جهانبخش نبوتی
9.    عبدالامیر ناجی دزفولی
10.    مصطفی کمال
11.    حسن معتمدی نیا
12.    محمد اکبریان
13.    محمود دوستانی دزفولی
14.    بهزاد لامی
15.    عبدالحسین صحتی
16.    علی شولکی
17.    محمدرضا شاحیدر
18.    سید مرتضی اشتاء
19.    عبدالمحمد عباسعلی طاهر
20.    محمدرضا پرموز
21.    علیرضا ناخدا
22.    اردشیر بهرامی
23.    غلامرضا رضایی
24.    شاهگل محبی(راننده اتوبوس)
25.    غلامرضا فرهی
26.    عبدالمحمد پاطلا   ( شوش)
27.    ناصر بوش
28.    ریاض صفار     ( شوش)
29.    جمعه بیاد
30.    محمد علی صالحی  ( اهواز)
31.    عبدالحسین خیاط غیاثی
32.    علیرضا باقریان ( اهواز)
33.    عبدالحسین دینوی زاده
34.    منصور بصیری فر(اندیمشک)
35.    عبدالرضا بصیری فر(اندیمشک)

بازماندگان اتوبوس:

1-   محمد حسین نوروزی نژاد
2-   عباس سنبل
3-   غلام پور پنبه چی (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست) 
4-   محمد علی نصرتیان (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست)

*عبدالرحيم سعيدي راد

انتشار بخشی از سفرنامه «سعیدی‌راد» به لبنان

کودکانی که فراموش نمی‌کنند از فلسطین رانده شده‌اند

خبرگزاری فارس: کودکانی که فراموش نمی‌کنند از فلسطین رانده شده‌اند

سعیدی راد در روایت خود از لبنان می‌نویسد: معلم یکی از کلاسها می‌گفت اگر از هر کدام از بچه‌های اینجا بپرسید که کجایی هستید؟ جواب می‌شنوید که متولد فلان روستای فلسطین؛ در حالی که پدران آنها هم ممکن است فلسطین را ندیده باشند. اما آنها یاد می‌گیرند که نباید فراموش کنند از کجا رانده شده‌اند.

 

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، عبدالرحیم سعیدی‌راد از شاعرانی است که سال 86 با چند تن از شاعران، داستان‌نویسان و مستندسازان کشور سفری به لبنان داشت. او یادداشت‌هایی را از این سفر مکتوب کرده است که در بخشی از آن به اردوگاه‌های فلسطینیان اشاره می‌کند.

سعیدی‌راد نوشته است؛

1. مقصد بعدی ما اردوگاه "برج البراجنه" بود که فلسطینی ها در آن ساکن بودند.
تصوری که من از اردوگاه داشتم با چیزی که مشاهده کردیم زمین تا آسمان راه داشت. گمان می کردم اردوگاه جایی ست که با سیم خاردار محصور شده و مثلا عده ای در چادر زندگی می کنند و ... اما این اردوگاه در دل شهر بود. اما روی نقشه مرز آن را کشیده بودند و فلسطینیان اجازه ندارند از این محدوده خارج شوند یعنی ساخت و ساز داشته باشند.
به عبارتی تصور کنید خانواده ای که در 35 سال پیش در آنجا مستقر شده و امروز کلی نوه و نتیجه دورشان جمع شده باید در همان فضای 30 یا 35 سال پیش زندگی کنند. این امر باعث شده تا این اردوگاه کوچه‌هایی داشته باشد که به زحمت دو نفر بتوانند از کنار هم رد شوند.
کوچه‌های اردوگاه سرشار از عکس‌های شهدای فلسطینی، یاسر عرفات، و برخی اعلامیه‌های فوت بود...

2.همبرغر جبنه او بیض 1500 لیر
دجاج 1500 لیر
طون 1250 لیر
سب تشکین 2000 لیر
اینها قیمت برخی غذاهای رستورانی بود در اردوگاه برج البرجانه که خیلی هم درب و داغون بود. قیمت‌ها مناسب بود. اگر هر 1500 لیر را 1 دلار فرض کنیم و دلار را هم به قیمت روز 940 تومان حساب کنیم غذاهایش می‌ارزد!
کوچه‌های این اردوگاه گاه آنقدر تنگ بود که به زحمت دونفر می‌شد از کنار هم رد شوند. در زمانی که سهرابی نژاد با دوربین فیلم برداری اش می‌خواست رد شود کوچه بند می آمد!!!

3. در یکی از کوچه‌ها تابلویی بود که رویش نوشته بود: اینجا با کمک‌های جمهوری اسلامی ایران ساخته شده است. این هم قدرشناسی آنها بود که موجب غرور ما هم شد. البته در محله‌ای دیگر تابلویی به همین شکل بود که کمک ژاپنی را به اردوگاههای فلسطینی نشان می‌داد.

4. در یکی از کوچه‌ها عکسی دیدیم که با دیدنش حالمان گرفت. تصویری بود از صدام که تفنگی در دست داشت. بالای این تصویر نوشته بود: سیدالشهدا العصر المجاهد صدام حسین. از حمزه پرسیدیم این چه وضعیه؟ این عکس چیه؟ یکباره به من و من افتاد... فهمید که ما خوشمان نیامده. اولش گفت این را طرفداران صدام به صورت شبنامه پخش کرده‌اند. اینها اعتقاد دارند چون صدام با امریکا مخالف بوده پس قابل احترام است...
به حمزه گفتم باز که شعر میگی! واقعی جریان چیه؟ چیزهایی گفت که قانع نشدم. گفتم: نه نشد بازم شعره!

5. در کوچه دیگری تصویری از یاسر عرفات بود که شمعی جلویش بود و تصویر قدس در پشت سرش. بالای آن نوشته بود: یریدونی اسیرا او طریدا او قتیلا و انا اقول لهم شهیدا شهیدا شهیدا؛ یعنی تو را اسیر یا آواره یا کشته می‌خواهند اما من به آنها می‌گویم شهیدم...

6. در یکی دیگر از کوچه‌ها عکسی بود از یاسر عرفات که زیرش نوشته بود: حلم یکتمل بعد؟ و در زیر عکس دیگری خطاب به عرفات نوشته بود: انت الفکره و الفکره لاتموت!
عکسهایی هم از راهپیمایی روز قدس و شیخ احمد یاسین دیده می‌شد.

7. حمزه به ما گفت اگر موافقید به یک مهد کودک از بچه‌های فلسطینی برویم و رفتیم. کلاسهای بچه ها گرم بود. روی برخی صندلی‌های سبز و زرد بچه‌های 4 یا 5 ساله به خواب رفته بودند. مدیر مهد می گفت: بچه ها در اینجا شعر و سرود و نقاشی و موارد تربیتی و زبان انگلیسی یاد می گیرند. وارد یک کلاس شدیم و بچه ها به انگلیسی به ما خوش آمد گفتند و دست زدند.
معلم یکی از کلاسها می‌گفت اگر از هر کدام از بچه‌های اینجا بپرسید که کجایی هستید؟ جواب می‌شنوید که متولد فلان روستای فلسطین؛ در حالی که پدران آنها هم ممکن است فلسطین را ندیده باشند. اما آنها یاد می‌گیرند که نباید فراموش کنند از کجا رانده شده‌اند.

8. حمزه ما را به جای دیگری برد که چایی بنوشیم و رفع خستگی کنیم. خودش هم با حرارت خاصی شروع کرد به حرف زدن از فلسطین. بیشتر شعار می داد. من گفتم اینها همه شعر بود حالا کمی هم واقعی حرف بزن!... از آن به بعد در ادامه حرفهای حنده‌ای می کرد و می‌گفت: اینجای حرفم واقعیه!

انتهای پیام/

https://www.farsnews.com/news/13970318000297/%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D9%84%D8%B3%D8%B7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%AF

 

یلدای شاعران در قطار قونیه

فارس منتشر کرد

خاطره‌ای منتشر نشده از یلدای شاعران در قطار قونیه/ وقتی ساواک «خاسته» را خواست+ تصاویر

خبرگزاری فارس: خاطره‌ای منتشر نشده از یلدای شاعران در قطار قونیه/ وقتی ساواک «خاسته» را خواست+ تصاویر

عبدالرحیم سعیدی‌راد از شاعران کشورمان در آستانه شب یلدا خاطره‌ای را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده که برای اولین بار منتشر می‌شود.

 

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، عبدالرحیم سعیدی‌راد از شاعران کشورمان در آستانه شب یلدا خاطره‌ای را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده که برای اولین بار منتشر می‌شود.

سفرنامه یلدا در قطار قونیه - آذرماه 1385

اشاره: در بیست و هفتم آذر ماه سال 1385 با جمعی حدود 50 نفره از شاعران کشور برای دیدن مراسم سماع در قونیه رفتیم. و پس از آن برای رفتن به استانبول با قطار عازم شدیم.

 

قطار که راه افتاد سکوت عجیبی بر همه شاعران حاکم شده بود. ساعتی طول کشید تا به حال عادی برگشتیم. شب یلدا بود و ساعات زیادی تا صبح داشتیم. قزوه به سرغ دوستان آمد و پیشنهاد کرد که مسابقه رباعی برای پیامبر اکرم (ص) راه بیاندازیم. جایزه‌اش را هم 100 دلار اعلام کرد. همهمه ای در جمع راه به راه افتاد. هادی که در ردیف جلویی من نشسته بود یک رباعی گفت که آخرش لا حول ولا ... بود. خلیل شفیعی گفت: من هم به تاسی از دکتر منوری یک رباعی گفتم و خواند:

بر گنج دلار تو ندارد دل راه
از جیب و رباعی ام تو هستی آگاه
در ترکیه شاملو رباعی گوید
لا حول ولا قوه الا بالله

آقای اکرامی گفت من که شعر نمی‌گویم. کسی که برای دلار شعر بگوید در اصل برای کاه گندم کشت کرده است.

قرار شد نفر اول 100 هزار تومان جایزه بگیرد. نفرات دوم و سوم هم به پیشنهاد آقای کاکایی قرار شد سال 86 به سوریه و لبنان اعزام شوند. اسماعیل امینی پیشنهاد کرد که پول جایزه را از کسانی بگیرید که شعر بد گفته اند!

داوران هم انتخاب شدند: محبت- میر افضلی- قزوه- حسن لی و اکرامی

100 تا شعر را آقایان کاکایی و حبیب پور و بیابانکی برای هیات داوران خواندند. البته بدون ذکر نام. در نهایت هم خلیل شفیعی نفر اول برای جایزه 100 هزار تومانی شد. برای سفر سوریه و لبنان هم ناصر حامدی و بیابانکی انتخاب شدند. رباعی های زیر از آن شب هستند.:

از قونیه و بلخ و نجف می آید
عطر نفسش ز هر طرف می آید
جان و دل من لبالب از ذکر نبی ست
دستم بزنی صدای دف می آید (ناصر حامدی)

فیلم بردار

دو فیلمبردار از صدا و سیما به همراه ما آمده بودند و بیشتر لحظات سفر را فیلم برداری می کردند. چیزی که مشهور بود بیشتر دور شعرای قدیمی و مشهور می رفتند و از حرکات و سکنات آنها ضبط می کردند.

در قطار که بودیم وقتی از کنارم رد شد گفتم: اینقدر پارتی بازی نکن. کمی هم از ما فیلم بگیر! این عقبی ها هم دل دارند!

عبدالحمید رحمانیان که در کنارم نشسته بود گفت: بیخیال شو! ما سیاه پوستیم، آن جلویی ها سفید پوست! 

 

سخنرانی دکتر کاووس حسن لی

یکی از بخش های زیبا و مانگار شب یلدا در قطار،‌ سخنان دکتر حسن لی بود که در وسط واگن ایستاد و در مورد شب یلدا و فال گرفتن با دیوان حافظ حرف زد. گزیده حرف‌های دکتر حسن لی این بود: از سال‌های خیلی دور یکی از آیین های شب یلدا فال گرفتن بوده و تا قبل از حافظ با شاهنامه فردوسی و مثنوی معنوی و سعدی فال می گرفتند. اما وقتی دیوان حافظ آمد آرام آرام همه به سمت حافظ گرایش پیدا کردند.

خود حافظ هم به فال خیلی علاقه داشته و گفته:

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه  دولت به نام ما افتد

...

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

حتی وقتی خواستند حافظ را به خاک بسپارند بین علما اختلاف شد و آخر سر به دیوان او مراجعه کردند و این آمد:

قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

که گرچه غرق گناه است میرود به بهشت

اما برای اینکه چرا مردم بیشتر به حافظ رجوع می کنند 7 دلیل وجود دارد:

1- قدرت شگفت حافظ در معماری واژگان. (زیبایی کلام)

2- شعر حافظ یک منشور چند وجهی است که از هر طرف که نگاه کنی نوری از آن می تابد. می گویند سعدی مثل کسی است که پشت ویترین قرار دارد و از پشت شیشه کاملا زیبایی او مشهود است اما حافظ انگار در پشت آینه است و هر کس به او نگاه کند خودش را می بیند.

3- مضامین شعر حافظ اجتماعی و مردمی است

4- حافظ شاعری نیست که تنها بیان رنج می کند بلکه مردم را به شاد زیستن دعوت می کند: هنگام تنگ دستی در عشق کوش و مستی/ کین کیمیای هستی قارون کند گدا را

5- دیوان حافظ سرشار از حکمت های عامیانه است.

6- مردم حافظ را لسان الغیب و ترجمان الاسرار می دانند و آیات قرآن در جای جای آن نهفته است.

7- دیوان حافظ سرشار از امید و رحمت الهی است و همه را به سمت لطف خداوندی سوق می دهد.

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش!

 

دید ماموری زنی را توی راه

بعد از سخنرانی دکتر حسن‌لی بچه ها رو به طنز آوردند و از رضا رفیع خواستند که برایمان شعر طنز بخواند. رضا هم که آن شب حسابی سر حال بود برایمان شعر تضمین شده "دید موسی یک شبانی را به راه" را خواند. شعر بسیار خنده داری بود که شور و نشاط خاصی به جمع داد. بیشتر ابیاتش را توانستم بنویسم.

دید ماموری زنی را توی راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من همسرت
وقت خواب آید بگیرم در برت

تاپ پوشم بهر تو با استریچ
جای "می" نوشم به همراهت سن ایچ

زانتیایت را بشویم روز و شب
داخلش بنشینم از درب عقب

... این شعر ادامه دارد تا هر چه می خواهد دل تنگت بگو!

تولد بیگی

دوستان داشتند سر به سر پرویز بیگی حبیب آبادی می گذاشتند که قصد داشت شعر بخواند. بیگی تا گفت: ای فدای تو هم دل و هم جان. یک باره چند نفر با هم گفتند:‌جان! جان!

همسرش گفت: اذیتش نکنید امشب شب تولدش است!

این جمله که به گوش جمع شعرا رسید. شعر تولدت مبارک را برایش خواندند و دست زدند.

خلیل شفیعی گفت:‌پرویز قشنگه ماشاالله / وقتی می خنده ماشاالله

یکی دیگر بلند گفت: سرهنگ بازنشسته/تولدت خجسته! همه تکرار کردند و خندیدند. بنده خدا سرخ شده بود از خجالت. هر چند می دانم اگر همسرش نبود همه جمع را یک تنه حریف بود!

 

تنقلات شب یلدا

در قطار از شام خبری نبود اما به اندازه سه شام تنقلات نوش جان کردیم. همه نذری های خود را آورده بودند. از هندوانه گرفته (که نمی دانم از ایران آورده بودند یا از قونیه) تا انواع آجیل و تخمه.

بیگی هم سینی میوه ای را که همسرش تهیه کرده بود توزیع می کرد. شیرینی مشکل گشا هم خوردن داشت. به گمانم همسر آقای بیگی و کاکایی و خانم سودابه امینی( همسر آقای قزلباش) تهیه کرده بودند. خانم نیکو گفتار هم جداگانه مخصوص شب یلدا شیرینی آورده بود.

 

خاطره و شعر بیابانکی

آقای سعید بیابانکی برای تعریف کردن خاطره و شعر طنز فرا خوانده شد. آقای بیابانکی می گفت: در زمان رژیم گذشته موقعی که مرحوم شمس آبادی را شهید کرده بودند آقای خاسته شعری گفته بود با این مطلع:

ننگ باشد برای مردم راد
زیستن در زمان استبداد

به ساواک تهران گزارش شده بود که ایشان همچین شعری گفته. آقای خاسته را ساواک تهران خواسته بود. (خاسته را خواسته بودند) ایشان هم از اصفهان راهی تهران شده بود. دم در ساواک به ایشان می گویند: اینجا چیکار داری؟

می گوید:‌ منو خواستن!

یارو می گوید:‌ برو بینیم بابا. کی تو رو با این قیافه خواسته؟

خلاصه ایشان وارد ساواک می شود و می رود به اتاق رییس . همین که می خواهد وارد اتاق شود جلویش را می گیرند که: کجا سرتو پایین انداختی میری؟

می گوید: من خاستم. ازم خواستن بیام اینجا. به خاطر شعرم.

یارو می گوید:‌ تو غلط کردی شعر گفتی. تو این مملکت تو حق نداری حرف بزنی. رفتی شعر گفتی؟

بعد می گویند:‌خب حالا برا چی گفتی: زیستن در زمان استبداد؟

می گوید: قربان من منظورم زمان استبداد بوده. الان که زمان استبداد نیست!

یارو دهنش بسته می شود از این حاظر جوابی و می گوید: دروغ قشنگی گفتی. برو ولی دیگه این طرفا پیدات نشه!

 

نماز در قطار

شب یلدا با همه شادی هایش به سر آمد و بعد از مسابقه رباعی کم کم همه به خواب رفتند. روی صندلی اتوبوسی به خواب رفتن همییشه مشکلات خودش را دارد اما به هر حال خواب چشمهایم را ربود. قبلا در سفر به مالزی تجربه نماز در هواپیما را داشتم اما در قطار نه. صبح با صدای احد ده بزرگی و هادی منوری که روی جهت قبله بحث می کردند بیدار شدم. پیدا کردن قبله مشکل بود. البته نماز خواندن مشکل تر. چون که در راهروی قطار نماز خواندن ، سخت بود.

مشکل مهر هم داشتیم. به هر حال تجربه جالبی بود.

لینک خبر

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13960928000651

 

احمد عزیزی هم آسمانی شد!

 با تعدادي از شعرا از جمله قادر طراوت پور- حسين اسرافيلي - رضا اسماعيلي - عباس باقري و حسين قرايي سفري به كرمانشاه داشتيم . توفيقي حاصل شد و براي عيادت احمد عزيزي به بيمارستان رفتيم. 

پيش تر براي ديدنش نيامده بودم . اما شرايط همان بود كه در عكس ها و فيلم هايش از تلويزيون ديده بودم .

وقتي رسيديم خواب بود . آقاي اسماعيلي بيدارش كرد . وقتي ما را ديد لبخندي گوشه لبش نشست و دستش را روي پيشاني اش گذاشت. بعد هم مشتش را بست و بالا برد .مثل كسي كه مي خواهد شعار بدهد . هر چه اصرار كرديم پايين نياورد . پرستارش مي گفت : اين عكس العمل او از خوشحالي ست .

دقايقي بعد مي بايستي آنجا را ترك مي كرديم. من به عنوان نفر آخر ماندم و به ايشان عرض كردم : احمد جان ! دوست نداشتم اينجوري ببينمت . دعا مي كنم به زودي خوب خوب بشي و بازم برامون شعر بخوني .... لااقل دستت را پايين بيار ، داري اذيت ميشي ... !

بعد دستي به موهايش كشيدم و خم شدم و پيشاني اش را بوسيدم . در همين لحظه آرام لبخند زد و دستش را پايين آورد ...

 

يلدا در قطار قونيه - آذرماه ۱۳۸۵

قطار كه راه افتاد سكوت عجيبي بر همه شاعران حاكم شده بود. ساعتي طول كشيد تا به حال عادي برگشتيم. شب يلدا بود و ساعات زيادي تا صبح داشتيم. قزوه به سرغ دوستان آمد و پيشنهاد كرد كه مسابقه رباعي براي پيامبر اكرم (ص) را ه بياندازيم. جايزه اش را هم 100 دلار اعلام كرد. همهمه اي در جمع راه به راه افتاد. هادي كه در رديف جلويي من نشسته بود يك رباعي گفت كه آخرش لا حول ولا ... بود. خيل شفيعي گفت: من هم به تاسي از دكتر منوري يك رباعي گفتم و خواند:

بر گنج دلار تو ندارد دل راه

از جيب و رباعي ام تو هستي آگاه

در تركيه شاملو رباعي گويد

لا حول ولا قوه الا بالله

آقاي اكرامي گفت من كه شعر نمي گويم. كسي كه براي دلار شعر بگويد در اصل براي كاه گندم كشت كرده است.

حال آقاي بهروز قزلباش بد شد دكتر حاجيان با جعبه داروهايش به دادش رسيد.

به سراغ بيژن ارژن رفتم اين رباعي را گفته بود:

هر چند كه آخرين پيمبر بودي

از هر چه كه آمدست برتر بودي

حرف اول كلام آخر اي يار

اول بودي اگر چه آخر بودي!

 

فيلم بردار

دو فيلمبردار از صدا و سيما به همراه ما آمده بودند و بيشتر لحظات سفر را فيلم برداري مي كردند. چيزي كه مشهور بود بيشتر دور شعراي قديمي و مشهور مي رفتند و از حركات و سكنات آنها ضبط مي كردند.

در قطار كه بوديم وقتي از كنارم رد شد گفتم: اينقدر پارتي بازي نكن. كمي هم از ما فيلم بگير! اين عقبي ها هم دل دارند!

عبدالحميد رحمانيان كه در كنارم نشسته بود گفت: بیخیال شو! ما سياه پوستيم، آن جلويي ها سفيد پوست! 

سخنراني دكتر كاووس حسن لي

يكي از بخش هاي زيبا و مانگار شب يلدا در قطار،‌سخنان دكتر حسن لي بود كه در وسط واگن ايستاد و در مورد شب يلدا و فال گرفتن با ديوان حافظ حرف زد. گزيده حرفهاي دكتر حسن لي اين بود: از سالهاي خيلي دور يكي از آيين هاي شب يلدا فال گرفتن بوده و تا قبل از حافظ با شاهنامه فردوسي و مثنوي معنوي و سعدي فال مي گرفتند. اما وقتي ديوان حافظ آمد آرام آرام همه به سمت حافظ گرايش پيدا كردند.

خود حافظ هم به فال خيلي علاقه داشته و گفته:

به نااميدي از اين در مرو بزن فالي

بود كه قرعه  دولت به نام ما افتد

...

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

حتي وقتي خواستند حافظ را به خاك بسپارند بين علما اختلاف شد و آخر سر به ديوان او مراجعه كردند و اين آمد:

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ

كه گرچه غرق گناه است ميرود به بهشت

اما براي اينكه چرا مردم بيشتر به حافظ رجوع مي كنند 7 دليل وجود دارد:

1-      قدرت شگفت حافظ در معماري واژگان. (زيبايي كلام)

2-      شعر حافظ يك منشور چند وجهي است كه از هر طرف كه نگاه كني نوري از آن مي تابد. مي گويند سعدي مثل كسي است كه پشت ويترين قرار دارد و از پشت شيشه كاملا زيبايي او مشهود است اما حافظ انگار در پشت آينه است و هر كس به او نگاه كند خودش را مي بيند.

3-      مضامين شعر حافظ اجتماعي و مردمي است

4-      حافظ شاعري نيست كه تنها بيان رنج مي كند بلكه مردم را به شاد زيستن دعوت مي كند: هنگام تنگ دستي در عشق كوش و مستي/ كين كيمياي هستي قارون كند گدا را

5-      ديوان حافظ سرشار از حكمت هاي عاميانه است.

6-      مردم حافظ را لسان الغيب و ترجمان الاسرار مي دانند و آيات قرآن در جاي جاي آن نهفته است.

7-      ديوان حافظ سرشار از اميد و رحمت الهي است و همه را به سمت لطف خداوندي سوق مي دهد.

لطف خدا بيشتر از جرم ماست

نكته سربسته چه داني خموش!

ديد ماموري زني را توي راه

بعد از سخنراني دكتر حسن لي بچه ها رو به طنز آوردند و از رضا رفيع خواستند كه برايمان شعر طنز بخواند. رضا هم كه آن شب حسابي سر حال بود برايمان شعر تضمين شده "ديد موسي يك شباني را به راه" را خواند. شعر بسيار خنده داري بود كه شور و نشاط خاصي به جمع داد. بيشتر ابياتش را توانستم بنويسم.

ديد ماموري زني را توي راه

كو همي گفت اي خدا و اي اله

تو كجايي تا شوم من همسرت

وقت خواب آيد بگيرم در برت

تاپ پوشم بهر تو با استريچ

جاي "مي" نوشم به همراهت سن ايچ

زانتيايت را بشويم روز و شب

داخلش بنشينم از درب عقب

... اين شعر ادامه دارد تا هر چه مي خواهد دل تنگت بگو!

تولد بیگی
دوستان داشتند سر به سر پرویز بیگی می گذاشتند که قصد داشت شعر بخواند. بيگي تا گفت: اي فداي تو هم دل و هم جان. يك باره چند نفر با هم گفتند:‌جان! جان!

همسرش گفت: اذیتش نکنید امشب شب تولدش است!

این جمله که به گوش جمع شعرا رسید. شعر تولدت مبارک را برایش خواندند و دست زدند.

خليل شفيعي گفت:‌پرويز قشنگه ماشاا... / وقتي مي خنده ماشاا...

یکی ديگر بلند گفت: سرهنگ بازنشسته/تولدت خجسته! همه تکرار کردند و خندیدند. بنده خدا سرخ شده بود از خجالت. هر چند می دانم اگر همسرش نبود همه جمع را یک تنه حریف بود!

 

تنقلات شب یلدا
 در قطار از شام خبری نبود اما به اندازه سه شام تنقلات نوش جان کردیم. همه نذری های خود را آورده بودند. از هندوانه گرفته (که نمی دانم از ایران آورده بودند یا از قونیه) تا انواع آجیل و تخمه.

بیگی هم سینی میوه ای را که همسرش تهیه کرده بود توزیع می کرد. شیرینی مشکل گشا هم خوردن داشت. به گمانم همسر آقای بیگی و کاکایی و خانم سودابه امینی( همسر آقای قزلباش) تهیه کرده بودند. خانم نیکو گفتار هم جداگانه مخصوص شب یلدا شیرینی آورده بود.

 

خاطره و شعر بيابانكي

آقاي سعيد بيابانكي براي تعريف كردن خاطره و شعر طنز فرا خوانده شد. آقاي بيابانكي مي گفت: در زمان رژيم گذشته موقعي كه مرحوم شمس آبادي را شهيد كرده بودند آقاي خاسته شعري گفته بود با اين مطلع:

ننگ باشد براي مردم راد

زيستن در زمان استبداد

به ساواك تهران گزارش شده بود كه ايشان همچين شعري گفته. آقاي خاسته را ساواك تهران خواسته بود. (خاسته را خواسته بودند) ايشان هم از اصفهان راهي تهران شده بود. دم در ساواك به ايشان مي گويند: اينجا چيكار داري؟

مي گويد:‌منو خواستن!

يارو مي گويد:‌برو بينيم بابا. كي تو رو با اين قيافه خواسته؟؟؟

خلاصه ايشان وارد ساواك مي شود و مي رود به اتاق رييس . همين كه مي خواهد وارد اتاق شود جلويش را مي گيرند كه: كجا سرتو پايين انداختي ميري؟

مي گويد: من خاستم. ازم خواستن بيام اينجا. به خاطر شعرم.

یارو مي گويد:‌تو غلط كردي شعر گفتي. تو اين مملكت تو حق نداري حرف بزني. رفتي شعر گفتي؟

بعد مي گويند:‌خب حالا برا چي گفتي: زيستن در زمان استبداد؟
مي گويد: قربان من منظورم زمان استبداد بوده. الان كه زمان استبداد نيست!

يارو دهنش بسته مي شود از اين حاظر جوابي و مي گويد: دروغ قشنگي گفتي. برو ولي ديگه اين طرفا پيدات نشه!

آقاي بيابانكي بعد از خاطره گفت:‌زماني كه به بد حجابها گير داده بودند من شعري گفته بودم از زبان يك بد حجاب . (ابياتي از اين شعر طنز تقديم مي شود):

به من نيگا نكن آهاي برادر

خودت مگه نداري خوار و مادر

ماهو مگه تو نيمه شب نديدي

مي خواي بگي تو خط لب نديدي؟
امل بي سواد ژل نديده

دهاتي خنگ ريمل نديده

صورت من يه كم اناري شده

يه ريزه هم بتونه كاري شده

تقصير خياطاي رو سياهه

مانتوي من اگه يه كم كوتاهه

یادداشتهای بازدید از اردوگاههای فلسطین

مهر 1386

مقصد بعدی ما اردوگاه "برج البراجنه" بود که فلسطینی ها در آن ساکن بودند.
تصوری که من از اردوگاه داشتم با چیزی که مشاهده کردیم زمین تا آسمان راه داشت. گمان می کردم اردوگاه جایی ست که با سیم خاردار محصور شده و مثلا عده ای در چادر زندگی می کنند و ... اما این اردوگاه در دل شهر بود. اما روی نقشه مرز آن را کشیده بودند و فلسطینیان اجازه ندارند از این محدوده خارج شوند یعنی ساخت و ساز داشته باشند.
به عبارتی تصور کنید خانواده ای که در
۳۵ سال پیش در آنجا مستقر شده و امروز کلی نوه و نتیجه دورشان جمع شده باید در همان فضای ۳۰ یا ۳۵ سال پیش زندگی کنند. این امر باعث شده تا این اردوگاه کوچه هایی داشته باشد که به زحمت دو نفر بتوانند از کنار هم رد شوند.
کوچه های اردوگاه سرشار از عکس های شهدای فلسطینی، یاسر عرفات، و برخی اعلامیه های فوت بود...

در یکی دیگر از کوچه ها عکسی بود از یاسر عرفات که زیرش نوشته بود: حلم یکتمل بعد؟و در زیر عکس دیگری خطاب به عرفات نوشته بود: انت الفکره و الفکره لاتموت!
عکسهایی هم از راهپیمایی روز قدس و شیخ احمد یاسین دیده می شد.
حمزه به ما گفت اگر موافقید به یک مهد کودک از بچه های فلسطینی برویم و رفتیم.کلاسهای بچه ها گرم بود. روی برخی صندلی های سبز و زرد بچه های
۴ یا ۵ ساله به خواب رفته بودند. مدیر مهد می گفت: بچه ها در اینجا شعر و سرود و نقاشی و موارد تربیتی و زبان انگلیسی یاد می گیرند. وارد یک کلاس شدیم و بچه ها به انگلیسی به ما خوش آمد گفتند و دست زدند.
معلم یکی از کلاسها می گفت اگر از هر کدام از بچه های اینجا بپرسید که کجایی هستید؟ جواب می شنوید که متولد فلان روستای فلسطین هستند در حالی که پدران آنها هم ممکن است فلسطین را ندیده باشند. اما آنها یاد می گیرند که نباید فراموش کنند از کجا رانده شده اند.

حمزه ما را به جای دیگری برد که چایی بنوشیم و رفع خستگی کنیم. خودش هم با حرارت خاصی شروع کرد به حرف زدن از فلسطین. بیشتر شعار می داد. من گفتم اینها همه شعر بود حالا کمی هم واقعی حرف بزن!... از آن به بعد در ادامه حرفهایش حنده ای می کرد و می گفت: اینجای حرفم واقعیه!

قیمت برخی خوردنی ها:
همبرغر جبنه او بیض
۱۵۰۰ لیر
دجاج
۱۵۰۰ لیر
طون
۱۲۵۰ لیر
سب تشکین
۲۰۰۰ لیر
اینها قیمت برخی غذا های رستورانی بود در اردوگاه برج البرجانه که خیلی هم درب و داغون بود. قیمت ها مناسب بود. اگر هر
۱۵۰۰ لیر را ۱ دلار فرض کنیم و دلار را هم به قیمت روز ۹۴۰ تومان (قیمت سال 1386) حساب کنیم غذاهایش می ارزد!
کوچه های این اردوگاه گاه آنقدر تنگ بود که به زحمت دونفر می شد از کنار هم رد شوند. در زمانی که سهرابی نژاد به دوربین فیلم برداری اش می خواست رد شود کوچه بند می آمد!!!
در یکی از کوچه ها تابلویی بود که رویش نوشته بود: اینجا با کمک های جمهوری اسلامی ایران ساخته شده است. این هم قدرشناسی آنها بود که موجب غرور ما هم شد. البته در محله ای دیگر تابلویی به همین شکل بود که کمک ژاپنی را به اردوگاههای فلسطینی نشان می داد.
در کوچه تصویری از یاسر عرفات بود که شمعی جلویش بود و تصویر قدس در پشت سرش. بالای آن نوشته بود: یریدونی اسیرا او طریدا او قتیلا و انا اقول لهم شهیدا شهیدا شهیدایعنی تو را اسیر یا آواره یا کشته می خواهند اما من به آنها می گویم شهیدم...