من بی تو در این دیار خواهم پوسید
پاییزم و بی بهار خواهم پوسید
چشمی به در و چشم به راهت دارم
با این همه انتظار خواهم پوسید


سرو و چمن و لاله دعا مي خواند
آيينه جدا،‌ آب جدا مي خواند
آقاي عزيز جمعه هايم برگرد
عالم همه يكصدا تو را مي خواند


هم روي زمين و هم در آن بالايي
مُرديم از اين بي‌كسي و تنهايي
اين جمعه گذشت و جمعه‌ي ديگر... آه
آقا! دلمان گرفت، كي مي‌آيي؟


از فاصله اي دور به هم مي ريزد
بتخانه مغرور به هم مي ريزد
مي آيي و از صلابت هر قدمت
بت هاي زر و زور به هم مي ريزد


يك صبح قشنگ بي خبر مي آيد
آن مرد بزرگ از سفر مي آيد
وقتي همه ي منتظرانش خوابند
با سيصد و سيزده نفر مي آيد


نه عكس تو را در آبها ديده كسي
نه شاخه اي از بهار تو چيده كسي
جز چند نفر در اين جهان برهوت
از صبح ظهور تو نفهميده كسي!


در هر وجب از خاك تو را مي جويد
چون دشت عطشناك، تو را مي جويد
نوروز رسيد و باز دلتنگ توام
دلتنگ‌ترين تاك تو را مي جويد


اينجا همه درخت‌هامان بيدند
لبخند و بهار بي تو در تبعيدند
بي روي تو لحظه لحظه‌هامان مرگند
با تو همه ثانيه‌هامان عيدند

 


در شهر عبور حضرتش نزديك است
در ديده حضور حضرتش نزديك است
آن پير فقيد حضرت بهجت نيز
فرمود: ظهور حضرتش نزديك است

 


بعد از شب انتظار آمد بي تو
شوريده و بي قرار آمد بي تو
آقاي غريب من كه دلتنگ توام
يكبار دگر بهار آمد بي تو


دور از تو دل باغچه تسخير نشد
يك مرحمت از ابر سرازير نشد
از خاك گل آينه روييد ولي
لبخند بهار بي تو تكثير نشد


نام تو وزيد و دردها تسكين شد
ذرات هوا به عطر تو آذين شد
تلخ است نگاه لحظه هايم بي تو
لبخند زدي و روز من شيرين شد

(سعیدی راد)