شب پایکوبی عاشقان
عبدالرحیم سعیدی راد شاعر
فرشتهای با ماه دف میزند و هفتاد و دو عاشق سرمست از عطر حضور، پایکوبی میکنند. چشمها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش میگیرد و تبریک میگوید: - فردا تو زودتر گل باران میشوی یا من؟
- تو دوستداری نخل بیسر باشی یا گلستانی از گل؟
- آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار از چهرهام بگیرد!
در گوشهای اما ستارهای نگران سوسو میزد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک میریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه میکشد.
خون عشق در رگهای جوانش به جوش میآید و از جا بلند میشود. چند قدم به جلو میرود. میایستد و مکث میکند. یک گام به عقب برمیدارد. صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان میآورد.
برای صدمین بار واژههای این جمله آتشین را مرور میکند: «فردا همه شما به شهادت میرسید!»
ضربان قلبش تندتر میشود. با خودش زمزمه میکند: یعنی من هم؟...
عمویش همچون آینهای تمام قد، در کنار خیمهای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر میدارد و میایستد. حالا دیگر روبهروی آینه ایستاده است اما خود را نمیبیند. هر چه هست جمال بیمثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ میاندازد. نفسی عمیق میکشد و بریده بریده به عمویش میگوید: آیا...من هم... به...شهادت میرسم؟...
آسمان مکث میکند. دیگر هیچ ستارهای پلک نمیزند. عمویش لبخند میزند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که منتظر این سؤال باشد، با همه سلولهای تنش میخروشد: به خدا! شیرینتر از عسل!
عمویش او را به آغوش میکشد و غرق بوسهاش میکند و در گوشش چیزی میگوید.
لبخندی در چهره قاسم طلوع میکند. هنوز هم فرشتهای دف میزند و عاشقان پایکوبی میکنند.
http://www.ion.ir/news/608160