1
هنگام نماز در سجودم زده است
شلاق به پيكر كبودم زده است
آن شوق كه از برق نگاهت جوشيد
كبريت به خرمن وجودم زده است

2
آرامش و اضطراب دارد مردم!
هم پرسش و هم جواب دارد مردم!
هنگام وداع، پير عاشق مي گفت:
دنيا همه اش حساب دارد مردم!

3
چشمان مرا هميشه تر مي خواهد
دل برده و باز بيشتر مي خواهد
معشوق عزيز و مهربانم اينبار
از عاشق خود خون جگر مي خواهد

4
ماه آمد و ديده بست با اين حرفت
چون لاله به خون نشست با اين حرفت
گفتي كه: تو را دوست ندارم ديگر
آهسته دلم شكست با اين حرفت

5
از دست زمانه خستگي ها بوده ...
دل بستن و دلشكستگي‌ها بوده
يك روز به هم رسيدن و روز دگر...
تا بوده همين دو دستگی‌ها بوده

(سعیدی راد)